بازگشت

قضاي حوائج مؤمنين


مطالبي که بر اين معني دلالت داشت، گذشت و در نداهاي آن حضرت مطالبي خواهد آمد و در اين جا به بيان دو واقعه اکتفا مي کنيم:

واقعه اوّل: آن که براي اين بنده گناه کار محمدتقي موسوي اصفهاني - مؤلّف کتاب - واقع شد، اين که:

سه سال پيش از تأليف کتاب، قرض هاي زيادي برعهده ام جمع شد، پس در يکي از شب هاي ماه رمضان به آن حضرت و پدرانش عليهم السلام متوسل شدم و حاجتم را ذکر کردم و بعد از طلوع آفتاب که از مسجد مراجعت نمودم و خوابيدم، آن حضرت در خواب به من فرمود: قدري بايد صبر کني تا از مال دوستان خاصّ خود بگيريم و به تو برسانيم. خوشحال و مسرور از خواب بيدار شدم و شکر خداي را بجاي آوردم و چون مدّت کوتاهي گذشت، يکي از برادران که او را به صلاح و خوبي مي شناختم و از وي نسيم دل انگيز مي شنيدم به نزد من آمد و مبلغي داد و گفت: اين از سهم امام عليه السلام است. پس خيلي مسرور گشتم و با خود گفتم: «هذا تَأْوِيلُ رُؤْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقّاً»؛ [1] اين تعبير خواب پيشين من است که خداوند آن را به حقيقت رسانيد.

اي برادران ديني! شما را سفارش مي کنم که: حوائج خودتان را بر آن حضرت عرضه کنيد، هرچند که هيچ امري بر وي پوشيده نيست. چنان که در کافي از حضرت امام صادق عليه السلام روايت آمده که فرمود: امام در شکم مادر مي شنود و چون متولد شود بين دو شانه اش نوشته شده: «وَتَمَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ صِدْقاً وَعَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِکَلِماتِهِ وَهُوَ السَّمِيعُ



[ صفحه 226]



العَلِيمُ»؛ [2] و سخن [وعده] پروردگارت به درستي و عدل به انجام رسيده است، کلمات او را دگرگون کننده اي نيست و او شنواي داناست. و هنگامي که امر [امامت] به او واگذار مي شود خداوند عمودي از نور براي او قرار مي دهد که به وسيله آن، آنچه اهل هر شهر انجام مي دهند، ببيند. [3] .

و در کتاب جنة المأوي به نقل از کشف المحجّه از شيخ کليني نقل کرده که: در کتاب الوسائل از شخصي که نامش را برده چنين آورده است: به حضرت ابوالحسن عليه السلام نوشتم: شخصي مايل است حاجات خصوصي و اسراري را با امام خويش در ميان گذارد همان گونه که دوست دارد با پروردگارش بازگويد؟ آن حضرت در جواب نوشت: اگر حاجتي داشتي پس لب هايت را به شکل گفتن آن حرکت بده که همانا جواب به تو خواهد رسيد. [4] .

مي گويم: اخبار در اين باره بسيار است که هر کس بخواهد به مظانّ آن ها مراجعه کند.

واقعه دوم: در جنة المأوي تأليف عالم جليل حاج ميرزا حسين نوري - که خداوند بر نورش بيفزايد - چنين آمده:

در ماه جمادي الاولي سال هزار و دويست و نود و نه، مردي به نام «آقا محمد مهدي» به کاظمين آمد. وي از ساکنين بندر ملومين - يکي از بنادر ماچين و ممالک برمه که هم اکنون در تصرّف و استعمار انگليس است - بود، که از کلکته پايتخت هند تا آن جا از راه دريا با کشتي هاي دودي شش روز راه است، پدرش اهل شيراز است ولي او در بندر ياد شده متولد و پرورش يافته است، سه سال پيش از تاريخ مزبور به بيماري سختي مبتلا شده بود که پس از بهبودي لال و کر مانده بود، براي شفا يافتن به زيارت امامان عراق عليهم السلام توسل جست و به کاظمين نزد فاميل هايش که از تجّار معروف بودند آمد و بيست روز آن جا منزل کرد تا اين که آب رود بالا آمده يک کشتي دودي عازم سامراء شد، بستگانش او را به کنار کشتي آوردند و به مسافراني که اهل بغداد و کربلا بودند، سپردند و خواهش کردند که از



[ صفحه 227]



او مراقبت و مواظبت نمايند و کارهاي او را انجام دهند، و نيز به بعضي از مجاورين سامراء نوشتند که در امور او توجّه کنند.

هنگامي که به آن سرزمين پاک و مقدّس وارد شد، بعد از ظهر جمعه دهم جمادي الثانيه همان سال به سرداب منوّر وارد شد در حالي که جمعي از مقدّسين و افراد مورد اطمينان در آن بودند، با تضرّع و توسّل به جايگاه مخصوص نزديک شد، شرح حال خود را بر روي ديوار مي نوشت و از مردم درخواست دعا مي کرد، خودش هم مدّتي طولاني دعا و توسّل داشت. هنوز دعايش تمام نشده بود که خداوند به معجزه حضرت حجّت عليه السلام او را شفا داد و با زبان فضيح از آن جايگاه مقدّس بيرون آمد.

روز شنبه او را به محضر درس حضرت سيّد الفقهاء و شيخ العلماء، رئيس الشيعه و تاج الشريعه آقاي ميرزا محمد حسن شيرازي آوردند و در خدمت معظم له سوره حمد را از باب تبرک خواند. آن روز همه جا غرق در شادي و سرور شد و شب هاي يکشنبه و دوشنبه، علما و فضلا در صحن مطهر عسکريين عليهما السلام جشن گرفتند و چراغاني کردند و جريان را به نظم درآوردند و در بلاد منتشر ساختند.

از کساني که با شخص مزبور در کشتي بوده که هم موقع مرض و هم موقع شفا يافتنش را ديده و آن قضيه را به نظم آورده، مداح خاندان عصمت عليهم السلام فاضل دانشمند حاج ملاّ عباس زنوزي بغدادي است که در قصيده اي طولاني چنين گفت:



وَفِي عامِها جِئْتُ وَالزّائِرِينَ

إِلي بَلْدَةِ سُرَّ مَنْ قَدْ رَآها



رَأَيْتُ مِنَ الصِّينِ فِيها فَتيً

وَکانَ سُمِّيَ إِمامَ هُداها



يَشِيرُ إِذا ما أَرادَ الکَلامَ

وَلِلنَّفْسِ مِنْهُ بَراها



وَقَدْ قَيَّدَ السُّقْمَ مِنْهُ اللِّسانَ

وَأَطْلَقَ مِنْ مُقْلَتَيْهِ دَماها



فَوافي إِلي بابِ سَرْدابِ مَنْ

بِهِ النّاسُ طَرّاً تَنالُ مُناها



يَرُومُ بِغَيْرِ لِسانٍ يَزُورُ

وَلِلنَّفْسِ مِنْهُ دَهَتْ بِعِناها



وَقَدْ صارَ يِکَتْبِ فَوْقَ الجِدارِ

ما فِيهِ لِلرُّوحِ مِنْهُ شَفاها



أَرُومُ الزِّيارَةَ بَعْدَ الدُّعآءِ

مِمَّنْ رَأَي أَسْطُرِي وَتَلاها



لَعَلَّ لِسانِي يَعُودُ الفَصِيحَ

وَعَلِّي أَزُورُ وَأَدْعُو الإِلهاً





[ صفحه 228]





إِذا هُوَ فِي رَجُلٍ مُقْبِلٍ

تَراهُ وَرَي البَعْضِ مِنْ أَتْقِياها



تَأَبَّطَ خَيْرُ کِتابٍ لَهُ

وَقَدْ جآءَ مِنْ حَيْثُ غابَ ابْنُ طه



فَأَوْمي إِلَيْهِ أُدْعُ ما قَدْ کَتَبَ

وَجآءَ فَلَمّا تَلاهُ دَعاها



وَأَوْصي بِهِ سَيِّداً جالِساً

إِنْ ادَّعَوْا لَهُ بِالشِّفآءِ شِفاها



فَقامَ وَأَدْخَلَهُ غَيْبَةَ

الإِمامِ المُغَيَّبِ مِنْ أَوْصِياها



وَجآءَ إِلي حُفْرَةِ الصُّفَّةِ الَّتِي

هِيَ لِلْعَيْنِ نُورُ ضِياها



وَأَسْرَجَ آخَرٌ فِيها لا سِراجَ

وَأَدْناهُ مِنْ فَمِهِ لَيَراها



هُناکَ دَعَي اللَّهُ مُسْتَغْفِر

وَعَيْناهُ مَشْغُولَةٌ بِبُکاها



وَمُذْ عادَ مِنْها يُرِيدُ الصَّلاةَ

قَدْ عاوَدَ النَّفْسُ مِنْهُ شِفاها



وَقَدْ أَطْلَقَ اللَّهُ مِنْهُ اللِّسانُ

وَتِلْکَ الصَّلاةُ أَتَمَّ أَداها



در سال آن واقعه من با زائران به شهري که هر کس آن را مي بيند مسرور شود، آمدم.

ديدم جواني از چين در آن جا است، که همنام امام هدايت کننده (مهدي عليه السلام) است.

اين جوان هرگاه مي خواهد سخن بگويد اشاره مي کند، و آنچه در دل دارد به همين وسيله اظهار مي نمايد.

بيماري، زبانش را به بند کشيده بود و از ديدگانش اشک ها روان ساخته بود.

جوان به کنار درب سرداب کسي آمد که همه مردم از آن درب به اميدشان مي رسند.

با بي زباني مي خواست زيارت کند ولي دلش تاب نمي آورد.

شروع کرد شرح حال خودش را روي ديوار نوشتن که: من شفا مي خواهم.

من التماس دعا و زيارت دارم از هر کس اين نوشته مرا مي خواند.

شايد زبانم به حالت اوّل برگردد و با زبانم زيارت و دعا بجاي آورم.

که ناگاه مردي را در حال آمدن ديد که بعضي از افراد باتقوا او را مي بينند.

بهترين کتاب ها را زير بغل دارد و از همان جايگاه غيبت برون آمد.

جوان اشاره کرد که دعا کن آنچه نوشته ام و آن آقا هم دعا کرد.



[ صفحه 229]



سپس به يک سيدي که نشسته بود سفارش کرد که براي اين جوان دعا کنيد.

آن سيد از جاي برخاست و دست جوان را گرفت و او را به جايگاه غايب شدن امام زمان - عجّل اللَّه فرجه الشريف - برد.

و به صُفّه اي [جايگاهي بلندتر از زمين و اتاق گونه] که روشنايي چشم است آمد.

و ديگري چراغي روشن کرد و آن را به کنار دهان جوان آورد تا بداند که زبانش به حرکت آمده.

پس آن جا جوان به دعا و استغفار مشغول شد در حالي که چشمانش غرق در اشک بود.

آن گاه به قصد خواندن نماز شد در حالي که قلبش از شفا يافتن مطمئن بود.

آري خداوند زبانش را باز کرده بود! و آن نماز را با تمام شرايط خواند.

مؤلف گويد: امثال اين واقعه بسيار است که از بيم طولاني شدن مطلب آن ها را نياوردم، شايد جاهاي ديگري بعضي از آن ها را ياد کنم.


پاورقي

[1] سوره يوسف، آيه 100.

[2] سوره انعام، آيه 115.

[3] کافي: 287:1.

[4] کشف المحجة: 684.