مجنون در بدر
به ياد روي تو اي دوست هر سحر گريم
گهي ز چشم دل و گه ز چشم سر گريم
[ صفحه 65]
چو شمع انجمن عاشقان دلخسته
ز داغ هجر تو اي دوست از جگر گريم
تو يوسفي و چو يعقوب دلشکسته زار
در انتظار تو اي نازنين پسر گريم
چو طفل رانده شده از سراي خود همه شب
نهاده سر به روي آستان در گريم
فراق روي تو آواره کرده است مرا
به دشت و کوه چون مجنون در بدر گريم
به جاي آب که بر راه دوست مي ريزند
کنار راه تو با ديدگان تر گريم
قلم گريست به همراه هاشمي گفتا
به ياد روي تو اي دوست هر سحر گريم