داستان سيد محمد عاملي
مرحوم محدث نوري مي نويسد: سيد محمد عاملي فرزند سيد عباس آل عباس شرف الدين که ساکن يکي از قراء جبل عامل بود به خاطر تعدي حکام جور، آن سامان را ترک گفت. و در هنگام خروج از وطن حتي به اندازه خرج يک شبانه روز را نداشت و در عين حال، آن قدر عفيف بود که از کسي چيزي درخواست نمي کرد و به گردش و سياحت مي پرداخت. در ايام سياحت، در خواب و بيداري حکايات عجيبي ديده تا در مجاورت نجف اشرف رحل اقامت افکند و در حجره اي از حجرات فوقاني صحن شريف در نهايت فقر زندگي مي کرد و از حالات او فقط بعضي از خواص با خبر بودند که پنج سال بعد از ترک وطنش نيز وفات نمود. او با من رفت و آمد داشت و در تعزيه هاي حسيني شرکت مي کرد و در بعضي مواقع به عنوان امانت کتاب دعا از من مي گرفت. روزهايي را با چند خرما روزگار مي گذرانيد و انواع دعاهاي وسعت رزق را مي خواند و ادعيه و اذکار را ترک نمي کرد. در ايامي براي عرض حاجتش چهل روز پيش از طلوع آفتاب از دروازه
[ صفحه 36]
کوچک شهر که از سمت دريا بود، بيرون مي رفت و به طوري که کسي او را نبيند يک فرسخ يا بيشتر طي مسافت مي کرد و عريضه اي را در ميان گلي مي پيچيد و نام يکي از نواب را صدا مي کرد و در آب مي انداخت. او خود مي گفت: اين کار را ادامه دادم تا سي و هشت يا سي و نه روز گذشت. عريضه را در آب افکندم و با ناراحتي سرم را پايين انداختم و برگشتم. هنگام برگشتن ديدم مردي از پشت سرم مي آيد که لباس عربي داشت، سلام کرد. من هم جواب مختصري دادم و ديگر توجهي نکردم چون بسيار ناراحت بودم. با همين حال مقداري با من راه آمد سپس با لهجه محلي خودم گفت: سيد محمد! حاجت تو چيست که سي و هشت يا سي و نه روز است هر روز پيش از طلوع آفتاب به فلان جا مي روي و عريضه خود را در آب مي اندازي؟ گمان مي کني که امام تو بر حاجت تو مطلع نيست؟! سيد محمد گفت: خيلي تعجب کردم زيرا هيچ کس را از اين کار خود مطلع نکرده بودم و کسي مرا نديده بود و کسي را از جبل عامل در نجف نمي شناختم. بخصوص آن گاه بر تعجب من افزوده شد که ديدم او بر سر کوفيه و عقال دارد. به خاطرم آمد شايد به آمال و آرزوي ديرينه خود رسيده و به رستگاري بزرگ نائل شده ام و او خود امام عصر - عجل الله تعالي فرجه الشريف - است. از دير زمان شنيده بودم که دست آن حضرت بسيار نرم و لطيف است. با خودم گفتم با او مصافحه کنم. پس، دست دراز کردم، آن حضرت نيز دست خود را آورد و آنچه را که شنيده بودم يافتم و يقين کردم که به سعادت عظمي رسيده ام. سرم را بلند کردم و به صورت مبارک چشم دوختم، خواستم دست مبارکش را ببوسم... ديگر کسي را نديدم. [1] .
گفته بودم چو بيائي غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيائي
پاورقي
[1] جنه الماوي ضميمه بحار 248:53 ح 20، ترجمه و نقل به معني.