بازگشت

احسان نبي اکرم دعا براي حارثه


دعاي رسول الله صلي الله عليه و آله براي زيد بن حارثه

و گاهي نيز از خيل سوداگران اين کوي افرادي را مي يابيم که آن چنان آتش جانسوزي بر سراپاي وجودشان شعله افکنده است که از خود بي خود شده، در منتهاي اشتياق، از آن بزرگواران خواسته اند که براي ارتحال ارواح بزرگشان به سراي باقي دعا کنند، چرا که اجسادشان تحمل بارگران آن چنان ارواح عظيمي را نمي آورده است و زيد بن حارثه، يا حارث بن مالک انصاري يکي از اين قهرمانان است که داستان او را در کتاب شريف کافي از زبان مبارک امام صادق عليه السلام اين گونه مي خوانيم: عن اسحاق بن عمار قال: سمعت ابا عبد الله عليه السلام يقول: ان رسول الله صلي الله عليه و آله صلي بالناس الصبح، فنظر الي شاب في المسجد و هو يخفق و يهوي براسه، مصفرا لونه، قد نحف جسمه و غارت عيناه في راسه، فقال له رسول الله صلي الله عليه و آله: کيف اصبحت يا فلان؟ قال: اصبحت يا رسول الله موقنا. فعجب رسول الله صلي الله عليه و آله من قوله و قال: ان لکل يقين حقيقه فما حقيقه يقينک؟ قال: ان يقيني يا رسول الله هو الذي احزنني و اسهر ليلي و اظما هو اجري فعزفت نفسي عن الدنيا و ما فيها حتي کاني انظر الي عرش ربي و قد نصب للحساب و حشر الخلائق لذلک و انا فيهم و کاني انظر الي اهل الجنه يتنعمون في الجنه و يتعارفون و علي الارائک متکئون و کاني انظر الي اهل النار و هم فيها معذبون مصطرخون و کاني الان اسمع زفير النار يدور في مسامعي. فقال رسول الله صلي الله عليه و آله لاصحابه: هذا عبد نور الله قلبه بالايمان، ثم قال: الزم ما انت عليه، فقال الشاب: ادع الله لي يا رسول الله ان ارزق الشهاده معک. فدعا به رسول الله صلي الله عليه و آله فلم يلبث ان خرج في بعض غزوات النبي صلي الله عليه و آله فاستشهد بعد تسعه نفر و کان هو العاشر. اسحاق بن عمار گفت که حضرت ابوعبدالله (امام صادق) عليه السلام فرمودند: روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله نماز صبح را با مردم گزاردند.



[ صفحه 33]



سپس در مسجد نگاهشان به جواني افتاد که چرت مي زد و سرش پائين مي افتاد، رنگ رخسارش پريده بود، اندامش لاغر و نحيف شده و چشمانش به گودي نشسته بود. از او پرسيدند: حالت چگونه است؟ عرضه داشت: به حالت يقين نائل گشته ام. رسول خدا صلي الله عليه و آله از گفته او در شگفت شدند (خوششان آمد) و فرمودند: همانا هر يقيني را حقيقتي است. حقيقت يقين تو چيست؟ عرض کرد: يا رسول الله! همين يقين من است که مرا اندوهگين ساخته، به بيداري شب و تشنگي روزهاي گرمم مبتلا ساخته و به دنيا و آنچه در آن است بي رغبتم کرده است، تا آنجا که گويا عرش پروردگارم را مي بينم که براي رسيدگي به حساب خلق بر پا شده و مردم براي حساب گرد آمده اند و گويا اهل بهشت را مي نگرم که در نعمت مي خرامند و بر کرسيها تکيه زده با يک ديگر معارفه به عمل مي آورند. و گويا اهل دوزخ را مي بينم که در آنجا معذب اند و به فرياد رسي ناله مي کنند. و گويا اکنون آهنگ زبانه کشيدن آتش دوزخ در گوشم طنين افکنده است. رسول خدا صلي الله عليه و آله به اصحاب خود فرمودند: اين جوان بنده اي است که خدا دلش را به نور ايمان روشن ساخته سپس به خود او فرمودند: بر اين حال که داري ثابت باش. جوان عرض کرد: يا رسول الله! از خدا بخواه شهادت در رکابت را روزيم کند. رسول خدا صلي الله عليه و آله براي او دعا فرمودند. مدتي نگذشت که در جنگي همراه پيامبر صلي الله عليه و آله بيرون رفت و بعد از نه نفر شهيد گشت و او دهمين [شهيد آن جنگ] بود. [1] .

اين چنين پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله او را از جهان تنگ فاني به ديار بي انتهاي باقي رسانيدند. و ملاي روم نيز در اشعار خويش داستان او را اين چنين قصه مي کند:



گفت پيغمبر صباحي زيد را

کيف اصبحت اي رفيق با صفا



گفت عبدا مومنا باز اوش گفت

کو نشان از باغ ايمان گر شکفت



گفت تشنه بوده ام من روزها

شب نخفتستم ز عشق و سوزها



گفت از اين ره کو ره آوردي بيار

در خور فهم و عقول اين ديار



گفت خلقان چون بينند آسمان

من ببينم عرش را با عرشيان





[ صفحه 34]





هشت جنت هفت دوزخ پيش من

هست پيدا همچو بت پيش شمن



يک به يک وا مي شناسم خلق را

همچو گندم من ز جو در آسيا



که بهشتي که و بيگانه کي است

پيش من پيدا چو مار و ماهي است



جمله را چون روز رستاخيز من

فاش مي بينم عيان از مرد و زن



هين بگويم يا فرو بندم نفس

لب گزيدش مصطفي يعني که بس



يا رسول الله بگويم سر حشر

در جهان پيدا کنم امروز نشر



هل مرا تا پرده ها را بردرم

تا چو خورشيدي بتابد گوهرم



تا کسوف آيد ز من خورشيد را

تا نمايم نخل را و بيد را



وا نمايم راز رستاخيز را

نقد را و نقد قلب آميز را



دستها ببريده اصحاب شمال

وا نمايم رنگ کفر و رنگ آل



وا گشايم هفت سوراخ نفاق

در ضياء ماه بي خسف و محاق



وا نمايم من پلاس اشقياء

بشنوانم طبل و کوس انبياء



دوزخ و جنات و برزخ در ميان

پيش چشم کافران آرم عيان



وا نمايم حوض کوثر را بجوش

کاب بر روشان زند بانگش بگوش



وانکسان که تشنه گردش مي زيند

يک بيک را وا نمايم تا کي اند



مي بسايد دوششان بر دوش من

نعره هاشان مي رسد در گوش من



اهل جنت پيش چشمم ز اختيار

در کشيده يک به يک را در کنار



دست يک ديگر زيارت مي کنند

و از لبان هم بوسه غارت مي کنند



کر شد اين گوشم ز بانگ آه آه

از حنين و نعره وا حسرتاه



اين اشارتهاست گويم از نغول

ليک مي ترسم ز آزار رسول



همچنين مي گفت سرمست و خراب

داد پيغمبر گريبانش به تاب



گفت هين در کش که اسبت گرم شد

عکس حق لا يستحي زد شرم شد





[ صفحه 35]




پاورقي

[1] کافي 53:2 ح 2، باب حقيقت ايمان و يقين.