بازگشت

اصل عدالت


عدل يکي از اصول پنجگانه آيين ماست. اين اصل مي گويد، دستگاه آفرينش بر نظام عادلانه اي بنا شده است. آفريدگار هيچ گونه ظلم و ستمي روا نداشته و سنتي ظالمانه در اين دستگاه مقرر نگشته است. انسان نيز يکي از پديده هاي آفرينش است، و نظام عدل مقتضي است که مختار و داراي اراده باشد، و خير يا شر را خود اختيار کند (در توضيح اصل آزادي، به شرح آن مي پردازيم). بنابر اين اگر انسان مجبور و مقهور باشد و به سوي مقاصد، جبرا کشانده شود، بر وفق نظام عدل نخواهد بود. پس اين نيروي اختيار خير و شر، و عدل و ظلم، لازمه عدالت و صلاح است. و در اين راه، خوبيها و بديها به انسان نمايانده و شناسانده شده است، با دو دليل و رهنمون، دروني (عقل و انديشه) و بروني (پيامبران). و چون از انسان خواسته اند تا به راه خير برود و در راه شر پا نگذارد، روشن است که اختيار با اوست، که درست کردار باشد يا نه. امام موسي بن جعفر (ع) از پيامبر (ص) روايت کرده است که: اي مردمان! تنها دو راه مشخص هست: راه مشخص نيکي و راه مشخص بدي. پس مبادا راه بدي را



[ صفحه 85]



از راه نيکي دوستتر بداريد. [1] و انسان، آن گاه درست کردار است که از سنت جاري در مجموع دستگاه آفرينش پيروي کند. و در دنياي کوچک (عالم صغير) وجود خويش، اصول و سنن دنياي بزرگ و عالم کبير را رعايت نمايد و به عمل آورد. و ميان اين دو عالم، هماهنگي برقرار کند. خواست الهي نيز درباره انسان، پيروي از همان اصل عدل و متابعت سنت آفرينش است. پس آنجا که ظلم هست، محروميت هست، فساد و تباهي و ديگر زشتيها هست، آن را خداوند نخواسته است و به اراده او به وجود نيامده است، و ازلي و تغيير ناپذير نيست، بلکه اينها همه پديده هايي است آفريده دست انسان. و به تعبير قرآن: بما کسبت ايديکم - يعني چيزهايي است که خود به دست خود کرده ايد! اسلام نمي گويد دو مبدا داريم و دو اصل، يکي پديد - آورنده تاريکيها و زشتيها، و آن ديگري پديد آورنده روشناييها و خوبيها، که در نتيجه، ريشه هر دو پديده ماوراي طبيعي باشد. نه، بلکه به عقيده اسلام، يک مبدا است و او، هميشه و همه جا، فاعل خوبيها و علت روشناييها بوده و هست، فاعل خوبيهاست در آفرينش جهاني منظم و عادلانه، و انساني مجهز به همه وسايل خير. آري خداوند بنياد آفرينش را بر



[ صفحه 86]



عدل نهاده است. زندگي را زيبا و انساني آفريده، و انسان را انسان آفريده است، نه دژخيم. خداوند پديد آورنده هيچ پليدي و زشتي و ستمي نيست. علل زشتيها و فقرها و ساير پديده هاي ظالمانه، در همين زندگي است و به دست خود انسان متجاوز - از يک سو - و انسان تجاوز پذير - از سويي ديگر -. به گفته روسو: در زندگي انسان هيچ نوع بدي وجود ندارد، مگر آن چيزهايي که خود انسان ساخته. [2] ... طبيعت خوب است. اين انسان است که آن را خراب مي کند. [3] پس انسان مجبور نيست که دست به ستم بيازد، و زير دست را محروم سازد، و حقوق را پايمال کند، و ريشه صفا را از پهنه زندگي بر کند. و اين کارها که از انسان سر مي زند و اينکه انسان دژخيم مي شود، بر اثر جبري نيست که از تسليم به سرنوشت ريشه گرفته باشد، بلکه حقيقت اين است که انسان آزاد است و مختار آفريده شده است، يعني هم مي تواند انسان باشد و هم دژخيم. بنابر اين، آن انسان نيز که محروم است و ستمديده و فقير و ناتوان، خدا آن را نخواسته است. و با اصل تعاوني که قرآن کريم بدان امر کرده است، يقين است که درباره



[ صفحه 87]



محروميت محرومان، سرنوشتي حتمي و ازلي در کار نيست، تا محرومان مجبور باشند به اين ناهنجاريها تن دهند و تسليم پيشامدها باشند، و در برابر ستمها نياشوبند. اگر جز اين بود، تعاون کدام بود؟ احقاق حق چه معني داشت؟ و اين همه حکم فقهي را چه جايي بود؟ ما در متن فقه چنين مي خوانيم: هر گاه کسي که زکات بر او واجب است، از پرداخت زکات سرباز زند، جايز نيست که فقير خود - به عنوان قصاص - از مال او برگيرد، مگر با اجازه حاکم شرع، در هر مورد. [4] از اينجا روشن مي شود که حاکم شرع، که مصلحت اجتماع به دست اوست و ولايت جامعه با او، مي تواند به مستمندان اجازه دهد، تا خود به دست خود، حق خويش را از مال توانگران بي خبر از همه چيز بردارند. و اين فتواي انقلابي، يکي از اصول تعديل حقوق است. اکنون اگر روش عملي ما اين باشد، که بايد فقير صبر کند و راضي به وضع خويشتن باشد، پس نبايد حتي به حاکم شرع رجوع کند و از او اجازه تصرف در مال مانع الزکاه بخواهد. نه، چنين نيست، بلکه صبر مسئله اي است تربيتي و نفساني، نه اجتماعي و تکليفي.



[ صفحه 88]



باز در متن فقه مي خوانيم: جايز است صرف زکات، از سهم سبيل الله، در هر امر قربي، حتي دادن آن، به ظالم، تا بدين وسيله مسلمانان از شر او رهايي يابند. و اين در صورتي است که دفع شر او، جز از اين راه ممکن نباشد. [5] بنگريد به اين فقه متحرک زندگي ساز، که نمي گويد بر ستم ستمگران شکيبا باشيد، تا خداوند به شما پاداش دهد، يا بر ستم ستمگران شکيبا باشيد که سر نوشتتان از از همين بوده است، نه، بلکه مي گويد يکي از موارد صرف زکات، اين است که - اگر دفع شر ظالمي متوقف بر آن بود - به آن ظالم از آن مال الله بدهند، تا دست از ستم بدارد. در ضمن حکم فقهي مذکور، تصريح به اين امر نيز شده است که اگر دفع شر ظالم، منحصر به پرداخت مال بود چنين کنند. يعني اگر از راههاي ديگر امکان دفع ظلم بود، بايد از آن راهها اقدام کنند، تا کار به پرداخت مال الله نرسد. و از اينجا مي فهميم - و هم از صدها مورد ديگر - که دفع ظلم و برطرف ساختن ستم در سطح فرد و اجتماع، جزء متون تکليف ديني است. باري اين موضوع نياز به استدلال ندارد. سراسر فقه ما، احقاق حقوق است و سراسر تاريخ ما پر است از اعتراض و



[ صفحه 89]



عصيان اجتماعي، مخصوصا از ناحيه ائمه طاهرين و خاندانهاي وابسته به آنان و علما و فقهاي شيعه، البته آن گروه که مذهب را شناخته اند نه ديگران. اينجا سخني است از ژان ژاک روسو، فيلسوف اجتماعي قرن هيجدهم فرانسه، در کتاب قرارداد اجتماعي (صفحه 196 - 195 از چاپ ششم) که از نقل و تحليل آن صرف نظر مي کنيم و خوانندگان را به کتاب مذکور، صفحه مزبور، ارجاع مي دهيم. فقط مي گوييم جاي تاسف است که فيلسوفي بيگانه اين حقيقت را درک کند، و نزديکان نکنند. آنچه را در آغاز آورديم نيز اشاره به همين موضوع است و حماسه جاويد، همين است... پس - در سطح تکاليف اجتماعي - نمي توان گفت خداوند اين همه تبعيض و تفاوت آفريده است، يک عده ثروتمند و يک عده فقير، يک گروه توانگر و بسياري نادار و ناتوان. و هر طبقه اي محکوم است به سرنوشتي ازلي و اراده اي تغيير ناپذير. نه، بلکه اين تفاوتهاي فاحش در زندگي، زاييده اجحاف و سکوت، و تعدي و تحمل است. کساني که مي خواستند، فقيران و محرومان را به همان حال نگاه دارند و از آشوبشان در امان باشند، وضع تيره اينان را به ماوراي طبيعت نسبت دادند و خود را تبرئه کردند. چنين کردند و



[ صفحه 90]



چنين نيز مي کنند. آري قدرتها اين چنين انديشه هايي را در مردم رواج دادند، و در برابر ائمه طاهرين (ع) که در راه آزاد ساختن انسان، تا آخرين حد تصور، تلاش مي کردند و فدا مي شدند، گروهي را به وجود آوردند و ترويج کردند تا به مردم بد آموزي کنند. و جامعه متحرک مسلمان را به جامعه اي متحمل بدل سازند. زيان اين عمل اندک نبود، بلکه کار را به جايي کشيد که به شناخت اسلام در سطح جهاني آسيبهاي رسانيد. يکي از مورخان فلسفه تربيت (فردريک ماير)، که خود به بسياري از ارزشهاي اسلام و نهادهاي تربيتي آن پي برده است و تاثير اسلام را نيک دريافته است، به اين مبحث که مي رسد چنين مي گويد: در حالي که مسلمانان درست دين، به جبير مطلق اعتقاد دارند، بعضي از فرقه ها معتقد به نوعي اراده آزاد محدود هستند، و بر اين عقيده اند که خدا مسبب شر و بي عدالتي نيست، بلکه بشر مسبب آنهاست. در صورتي که بشر از زندگي کامياب نشود، در خور سرزنش است. اين اعتقاد به قضا و قدر، نتايج ضمني فلسفي و تربيتي دور و درازي دارد، مويد نظام اجتماعي و اقتصادي موجود است. زيرا اگر تمام حوادث و روابط به فرمان خدا به وجود آمده باشد، دليلي ندارد که بشر عليه آنها قيام کند... بنابر اين چرا از زجر آني غصه



[ صفحه 91]



خوريم، و از مصيبتهاي گذران شکايت کنيم؟ چرا غصه بسط تربيت را بخوريم، در حالي که تمام حوادث از پيش مقدر شده اند؟ [6] آري، چون کتابهاي عقيدتي را که در سايه دارالخلافه ها مي نوشتند، از اين گونه مباحث اغفال کننده آکندند، و ميان مردم و سرچشمه درخشان تعليمات اصيل اسلام حايل شدند، نتيجه اين شد که هم اکنون، محققي، معتقدان به جبر را، مسلمانان درست دين بنامد. روشن است که مقصودش از مسلمانان درست دين کيست. چنانکه روشن است که مقصودش از فرقه ديگر - که قائل به اراده آزادند - شيعه است. نه اين است که اين نويسنده از اسلام بي خبر است، نه، بلکه - چنانکه ياد کرديم - او خود به برخي از نهادهاي ارجمند تربيتي اسلام پي برده است. همو مي گويد: اسلام يکي از جديترين دينهاي يکتاپرست عالم است. در حالي که مسيحيت واقعي، مفهوم تثليث (سه خدايي) را تاکيد مي کند. دانش و فرهنگ مسلمانان در سده هاي ميانه، بسي برتر از تمدن غرب بود... مسلمانان معيارهاي رفيعي براي دانش به وجود آوردند. راجر بيکن، مديون دانشمندان مسلمان است، که در علوم رياضي و فيزيک و شيمي پيشقدم بودند. معمولا طرز فکر تجربي بر پژوهش علمي عربي (اسلامي)



[ صفحه 92]



فرمانروا بود. پژوهش علمي بايستي با آزمايشها بررسي و تاييد مي شد. دانشگاههاي اسلامي در سده هاي ميانه، بسي پيشرفته تر و ترقيخواه تر از زمان حاضر بودند. به طور کلي، تربيت اسلامي، نمونه اي از ارتباط آزادي و خلاقيت تربيت است. [7] از اين نويسنده خارجي که بگذريم، باز مي بينيم که برخي از نويسندگان تاريخ فکر و فلسفه در اسلام، از مشرقزمين و در همين دوره معاصر نيز، به واقعيت اين بد آموزي و اين تعليم منحرف و غير اسلامي پي برده اند. از اين جمله اند مولفان تاريخ الفلسفه العربيه که مي گويند: موضوع آزادي اراده، با سياست نيز پيوستگي عميقي دارد. زيرا اين امويان بودند که قائل به جبر شدند و از اين عقيده دفاع و جانبداري کردند، تا به مردم چنين وانمود کنند که واقعه اي که در صفين رخ داد و در نتيجه آن، خلافت به معاويه و بني اميه انتقال يافت، امري بوده است حتمي و به اراده خداوند، و بشر را در آن دخالتي نبوده است. اما مخالفان بني اميه از حريت و آزادي اراده دفاع مي کردند. و از جمله غيلان دمشقي، قرباني عقيده به آزادي اراده شد. و هشام بن عبدالملک، خليفه اموي، او را به خاطر دفاع از همين عقيده کشت. [8] .

از اينجا روشن مي شود که بني اميه چگونه مي خواستند



[ صفحه 93]



جنايتي را که در داستان حکمين رخ داد و ظلمي را که نسبت به علي و مطلق انسانيت شد، به اراده خداوند موکول کنند، و کسي را مورد مواخذه نشناسند. نيز خلافت خودشان را به اراده الله منسوب کنند، تا کسي تکليفا به مبارزه برنخيزد و براي سقوط آنان تلاش نکند. و از اينجا مي کوشيدند تا از طريق علماي دربار اموي، جبر را تاييد کنند. و اگر کسي بر خلاف، در باره توضيح و تفهيم آزادي اراده - که نتيجه اش تقويت روح جامعه و بسيج نيروي آن بود - مي کوشيد او را مي کشتند. پس - چنانکه مي نگريم - بد آموزيها تا بدينجا رسيد که جبر جزء اعتقادات گروههايي از مسلمين قرار گيرد و تسليم و تحمل وظيفه شود. با آن که چنين نيست. و اين انسان است که انسان ديگر را محروم مي کند. و اين انسان است که به انسان ديگر ستم روا مي دارد. و سد کننده راه نيز انسان است. [9] پس ويران کننده سد نيز بايد انسان باشد. چون آن کس که راه فرياد يا جامعه را سد مي کند، و به تباهي و تجاوز دست مي يازد، فرمان خدا را بر زمين گذاشته است، پس بايد او را به جاي نشاند. و براي حفظ حکم خدا و ناموس دين و شرف اجتماع، دست اين چنان کسان را کوتاه کرد. تکليف ديني اين است، نه از تکليف تن زدن و به عذرهاي بدتر از گناه چنگ زدن، و يک مسئله کلامي منحرف و بد آموخته را ملاک قرار دادن. در اينجا، اشاره اي به سرنوشت و قضا و قدر شد. بايد



[ صفحه 94]



بگوييم اين موضوع، در سيستم اجتماعي، چه بلاهايي که به همراه نداشته و چه تيره روزيهايي که نصيب انسان نکرده است، و چه مخدرهايي که از آن نساخته اند؟! و اين همه از راه بد آموزي و تعمد گروهي، و سفاهت و خامي گروهي ديگر شده است. بيشتر اشکالات بر مذاهب و خداشناسان عالم نيز، از همين مسئله است. برخي از نويسندگان جهان، که از اديان به ويژه دين اسلام و تعليمات خالص آن اطلاعي کافي نداشته اند، چنين گفته اند که مکتب اديان، اعتقاد به قضا و قدر را جزء برنامه اساسي خود قرار داده است، از اين رو، اديان افراد انسان را از هر گونه کوشش و فعاليت بازداشته است. و نيک و بد و ساير جريانات و حوادث فردي و اجتماعي را به گردن قضا و قدر انداخته است. از اين رو اديان، به جاي اينکه عامل محرک معرفي شوند، باعث رکود و جمود تفسير شده اند. تاثير سوء اين عقيده و اين طرز تربيت را از ديگران نيز نقل کرديم. متاسفانه شرقيها نيز در اين باره از برادران غربيشان عقب نمانده اند و همين گمان پوچ را در مغز خود مي پرورانند که اديان - حتي دين اسلام که متحرکترين همه اديان بشري است - از طريق اعتقاد به قضا و قدر، از کوشش و فعاليت در راه اصلاح فرد و جامعه جلوگيري مي کند. در صورتي که - به طور کلي - چنين نيست و بجز کليت تعاليم دين و رفتار بزرگان دين،



[ صفحه 95]



روايتي را که چند سطر بعد، از پيامبر اکرم نقل مي کنيم اين گونه نسبتها را نفي مي کند. علت اين اعتقاد را در غربيها بايد عدم اطلاع کافي از اديان، مخصوصا دين اسلام دانست، در حالي که سبب چنين اعتقادي در شرق، علاوه بر عدم اطلاع از مواد ديني خود، نکبت و ادباري است که به جوامع اينان روي آورده است. اين مسئله از جنبه تاريخي تقريبا اثبات شده است که، هر فرد يا جامعه اي که نتوانست يا نخواست به آرمانهاي مادي و معنوي خود برسد، خود را با کلماتي از قبيل قضا و قدر و سرنوشت و شانس و تصادف و اتفاق تسليت مي دهد. پيامبر اکرم، همين مضمون را چنين فرموده است: دوراني براي اين امت پيش آيد، که مرتکب معصيت و تهبکاري شوند، آن گاه براي توجيه اين سقوط و تباهي گويند: قضا و قدر خداوندي چنين اقتضا مي کرد. اگر چنين کساني را ديديد، به آنان برسانيد که من از ايشان بيزارم. [10] پس نظام زندگي بر اصل ستمگري گروهي و ستمکشي انبوهي، و غناي بيکران دسته اي و فقر وحشتناک خلقي و... قرار نگرفته است. و اين همه فساد و ستم و فقر و تجاوز را، قضا و قدري اقتضاد نکرده است. و در مردمي که اين انديشه وجود



[ صفحه 96]



دارد، به يقين، از مذهب نيست، بلکه از مواردي است که درک صحيح از مذهب وجود نداشته، يا در تعليمات آن انحرافي رخ داده است. اگر جز اين است، پس آن همه خون دلها و رنجها براي چه بوده است؟ پيامبران براي چه مبعوث شدند؟ اسلام چرا آمد؟ محمد (ص) و علي (ع)، چرا آن همه کوشيدند و در برابر آن همه آزارها تاب آوردند؟ عاشورا چرا به وقوع پيوست؟ و چرا امام موسي بن جعفر (ع) آن همه در سياهچالهاي زندان بغداد به سر برد؟ و چرا...؟ مگر اينها همه براي آن نبود که طبقه اي را که ستم مي کرد از ميان بردارند و طبقه محروم را به آسايش برسانند. پس در اين صورت، اگر اين فکر را نپذيريم که مسائل تباه زندگي، ساخته ستمکاران است، نه مولود تقدير، بايد بگوييم که آن مصلحان با اصول تغيير ناپذير خلقت به ستيز برخاسته بودند، و با اراده ازلي پيکار مي کردند! و آيا چنين است، يا بر عکس، در راه خدا و رضاي او، به پا مي خاستند؟


پاورقي

[1] تحف العقول، چاپ کتابفروشي اسلاميه (1384 ش):436.

[2] قرار داد اجتماعي:146.

[3] جنگ شکر در کوبا:49.

[4] العروه الوثقي - کتاب الزکاه، مسائل متفرقه (خاتمه)، مسئله...: 21 اذا کان ممتنعا من الزکاه، لا يجوز للفقير، المقاصه من ماله، الا باذن الحاکم الشرعي في کل مورد.

[5] العروه الوثقي - کتاب الزکاه، مسائل متفرقه (خاتمه)، مسئله 23: يجوز صرف الزکاه من سهم سبيل الله في کل قربه حتي اعطاوها للظالم، لتخليص المومنين من شره، اذا لم يمکن دفع شره الا بهذا.

[6] تاريخ انديشه هاي تربيتي:202.

[7] تاريخ انديشه هاي تربيتي:208 - 205.

[8] تاريخ الفلسفه العربيه، ج 154:1.

[9] نمايشنامه ننه دلاور:168.

[10] جبر و اختيار - علامه جعفري تبريزي:251 - 250، نقل از کتاب الصراط المستقيم.