تشديد اندوه حضرت بقيه الله در ايام فاطميه
حالا در نظر بگيريد در اين ايام فاطميه چقدر حضرت دردمند است! السلام عليک يا بقيه الله! اعظم الله اجرک في مصيبه جدتک فاطمه الزهراء... يا بقيه الله، شما خوب مي دانيد مصيبتهاي مادرتان فاطمه را، و مي دانيد چه چيزي براي زخمهاي دل فاطمه و علي عليهما السلام مرهم است، و آن نيست غير از ظهور شما و اجراي برنامه الاهي. حالا از اين کتاب احتجاج - که از کتابهاي مهم شيعه و مربوط به قرن ششم است - اندکي از داستان آن روزهاي بعد از وفات پيغمبر صلي الله عليه و آله را براي شما مي خوانم: و کان علي بن ابي طالب عليه السلام لما راي خذلان الناس له و ترکهم اسره و اجتماع کلمه الناس مع ابي بکر و طاعتهم له و التعظيم له جلس في بيته. حضرت وقتي که ديد مردم او را ترک و تنها گذاشتند و او را
[ صفحه 83]
ياري نکردند، (در همين کتاب احتجاج و کتب ديگر دارد که: يک شب دست حسنين را گرفت و حضرت فاطمه سلام الله عليها را سوار بر مرکبي فرمود و به در خانه صحابه رفت، به در خانه بزرگان رفت و از آنها بيعت گرفت. حدود چهل و چهار نفر شدند و گفتند: ما تو را نصرت و ياري مي کنيم. قرار گذاشتند که فردا صبح سر تراشيده حاضر شوند. فردا که آمد، در محل قرار نيامدند مگر چهار نفر. وقتي شب دوم و شب سوم هم همين حالت تکرار شد و حضرت ديد او را ياري نمي کنند) [1] فجلس في بيته ديگر علي خانه نشين و مظلوم شد. بازگرديم به ادامه روايت: طراح قضيه سقيفه - که پايه گذار فجايع عاشورا نيز هموست و عمده ترين عامل انحراف مسلمين از اسلام است - به ابوبکر گفت: چرا کسي را به دنبالش نمي فرستي تا از او به زور بيعت بگيرد؟! فانه لم يبق احد الا و قد بايع غيره و غير هولاء الاربعه معه همه بيعت کرده اند غير از او و آن چهار نفري که با او هستند. در اين روايت آمده که ابوبکر ملايمتر و نرمخوتر و عمر خشن تر و تندخوتر بود: و کان ابو بکر ارق الرجلين و الاخر يعني عمر افظهما و اغلظهما و اخشنهما و اجفاهما. ابوبکر گفت: چه کسي را بفرستيم که علي را از خانه بيرون بياورد و مجبور کنيم او را که بيعت کند؟ فقال عمر: ارسل اليه قنفذا. عمر گفت: قنفذ را بفرست تا علي را از خانه بيرون بياورد.
[ صفحه 84]
و کان رجلا فظا غليظا جافيا: قنفذ مردي خونخوار، خشن و درشتخو بود. من الطلقاء: يکي از آنهايي بود که وقتي پيغمبر صلي الله عليه و آله مکه را فتح کرد، آزادشان کرد. او و خانواده اش از آزاد شده ها بودند. فارسله و ارسل معه اعوانا: او را فرستاد و يک کساني را هم به همراهش براي کمک به او فرستاد. فانطلق قنفذ: قنفذ رفت. فاستاذن: در زد و اجازه خواست که وارد خانه علي بشود. فابي علي ان ياذن له. علي گفت راهت نمي دهم، بيرون نمي آيم، مگر آنچه لازم است ببينم. فرجع اصحاب قنفذ الي ابي بکر و عمر و هما في المسجد يارانش برگشتند، در حالي که در مسجد، هر دو نشسته بودند و الناس حولهما فقالوا: لم ياذن لنا. فقال عمر: هو ان اذن لکم، و الا فادخلوا عليه بغير اذنه.: اگر اين دفعه اجازه داد، اجازه بگيريد. و اگر اجازه نداد با زور وارد خانه اش بشويد و او را بياوريد. فانطلقوا: راه افتادند. و استاذنوا: اجازه خواستند. اين دفعه، فاطمه در خانه آمد و گفت: احرج عليکم ان تدخلوا بيتي بغير اذن.: نمي گذارم شما بدون اجازه وارد خانه من بشويد! يعني به هر قيمتي که شده ايستادگي مي کنم و نمي گذارم شوهرم را براي بيعت ببريد. فرجعوا و ثبت قنفذ.: برگشتند و قنفذ آنجا ماند. فقالوا ان فاطمه قالت کذا و کذا فحرجتنا ان ندخل عليها البيت بغير اذن منها. رفتند گفتند که فاطمه اين طوري گفت و خيلي سختگيري کرد، ايستادگي کرد، نگذاشت ما وارد شويم. فغضب عمر و قال: عمر غضبناک شد و گفت: ما لنا و
[ صفحه 85]
للنساء؟!: ما را به زنها چه؟! ثم امر اناسا حوله فحملوا حطبا: بعد به مردمي که در اطرافش نشسته بود. فرمان داد که هيزم با خودشان جمع کردند. و حمل معهم خودش هم با آنها آمد هيزم آورد که کمک کرده باشد. فجعلوه حول منزله.: هيزمها را در اطراف خانه فاطمه ريختند. و فيه علي و فاطمه و ابناهما: فاطمه و علي و حسن و حسين هم در داخل خانه بودند. ثم نادي عمر حتي اسمع عليا.: طوري صدا کرد که علي از داخل خانه صدايش را بشنود. چه گفت؟ گفت: و الله لنخرجن و لتبايعن خليفه رسول الله: به خدا قسم بايد از خانه بيرون بيايي و با خليفه پيغمبر بيعت کني. او لاضرمن عليک بيتک نارا: يا بيرون بيا يا اينکه خانه ات را آتش مي زنم و روي سرت خراب مي کنم. ثم رجع فقعد الي ابي بکر و هو يخاف: سپس برگشت و پيش ابوبکر نشست. مي ترسيد که علي با شمشير بيرون بيايد. چون دست علي و شمشير علي را مي شناخت. ثم قال لقنفذ: ان خرج و الا فاقتحم عليه.: بعد به قنفذ گفت: برو از من پيغام ببر. اگر بيرون آمد، آمد و الا حمله کن و به زور بيرون بياور. فان امتنع: اگر بيرون نيامد، فاضرم عليهم بيتهم نارا: خانه شان را (با آن هيزمهايي که هست) آتش بزن. فانطلق قنفذ فاقتحم هو و اصحابه بغر اذن: قنفذ آمد و اين دفعه ديگر اجازه نخواستند و حمله کردند. اميرالمومنين شمشير را برداشت، شمشير را دور کردند، شمشير را از دست او گرفتند. زياد جمع شدند... و القوا في عنقه حبلا اسود.: طناب
[ صفحه 86]
سياهي در گردن مولا انداختند. و حالت فاطمه (ع) بين زوجها و بينهم عند باب البيت.: فاطمه آمد بين آن جمعيت کافر و جاني و بين امام و شوهرش علي دم در خانه فاصله شد. مي ديدند که فاطمه مي گويد: نمي گذارم که علي را با زور ببريد، فضربها قنفذ بالسوط علي عضدها.: قنفذ شروع کرد تازيانه به دست و بازوي نازک فاطمه کوبيدن... لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم.
[ صفحه 89]
پاورقي
[1] احتجاج 81:1.