به پناه امام عصر برويد
اي پدر!... اي پدر امت!... اي مهربان!... اگر شما مرا از در خانه ات براني، ديگر جايي را ندارم... پناه ديگري ندارم. فقط در خانه شماست... من بي پناهم يا بقيه الله!... من اسير نفسم هستم يا بقيه الله! من زنداني نفس خويشتنم يا امام زمان!... من جايي ديگر ندارم. از اين زندان بخواهم در بيايم، فقط اميدم به در خانه شماست... الغوث!... الغوث!... الغوث!... مرا پناه بدهيد!... ادرکني!... ادرکني!... ادرکني!... مرا دريابيد!... الساعه!... همين الان... دارم غرق مي شوم!... يا امام زمان!... يا بقيه الله! نکند از دنيا بروم و چشمم به جمال دل آراي شما نيفتد!... کجاي دنيا رسم محبت است که آدم محبوبش را نبيند؟!... کجا سراغ داريد محبتي را که محب براي يکبار هم محبوب را نديده باشد؟!... يا بقيه الله!... اگر حريفان از من بپرسند محبوبت را ديده اي، چه جوابي بگويم؟!... اگر دم مردن هم باشد، حاضرم بميرم که دم مردن شما را ببينم، يک بار هم که شده چشمم به جمالت بيفتد، زنده بشوم و آن گاه بميرم. تنها نگذاريد مرا يا بقيه الله!... شما به بزرگواري خودتان ما را ببخشيد!... من سربازي فراري هستم!! هل يرجع العبد الابق الا
[ صفحه 50]
الي مولاه؟! عبد فراري و بنده فراري، جايش خانه مولي و اربابش است. اي ارباب من!... اي مولاي من!... اي امام زمان من!... اي مهربان من!... اي از پدر مهربان تر!... اي از مادر زلال تر و عطوف تر!... مرا از خانه خودت مران!... از در خانه خودت دورم نکن!... من شما را دوست دارم. محبت شما در دل من است. اللهم ان حال بيني و بينه الموت الذي جعلته علي عبادک حتما مقضيا، فاخرجني من قبري موتزرا کفني شاهرا سيفي مجردا قناتي ملبيا دعوه الداعي. گفته بودم:
چو بيايي، غم دل با تو بگويم
چه بگويم؟! که غم از دل برود چون تو بيايي
خيلي قصه ها دارم يا بقيه الله! خيلي داستانهاي گفتني دارم! وقتي تو بيايي، ههه غمها و غصه هاي عالم به پايان مي رود.... مي خواستم امشب در اطراف نامهاي شما صحبت کنم، اما ياد تنهايي و غربت شما و طريد بدن شما، دلم را لرزاند، اشکم را جاري کرد، به ياد تنهايي شما افتادم... به ياد غربتتان... به ياد ناله هاي شبانگاهتان... لابد از روي غم و غصه ناله مي زنيد که: هل من ناصر ينصرني! هل من معين يعينني؟! هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟! صدايش را مي شنويد؟!... اگر گوش دل را باز کنيد، مي شنويد. اگر چشم دل را باز کنيد، مي بينيد خيلي غريب است، خيلي تنهاست، به ياري احتياج دارد...
[ صفحه 51]
يک قدم به طرفش بردار، آقايي اش را ببين چه مي کند!... قدم برنداشته دستگيري مي کند... نمي گذارد انسان زمين بخورد... همين قدر که آدم يک ارتباط کوچکي داشته باشد، اثرها دارد!
آبرومندم به عشق روي تو
سرفرازم در هواي کوي تو
رفرفم را تا به او ادني رساند
قاب قوسين خم ابروي تو
من نيم بيگانه، از خويشم مران
سالها خو کرده ام با خوي تو
ما سوا را پشت سرافکنده ام
تا که ديدم روي دل را سوي تو
يا بقيه الله! من غير از شما محبوبي ندارم، غير از شما کسي ندارم که به او اظهار ارادات کنم. مي دانم فراري ام، مي داني پشت کردم به شما، مي دانم شما را فراموش کردم، اما شما آقايي کنيد، شما در اين شب شهادت مادرتان فاطمه بزرگواري کنيد... مادر پهلو شکسته تان... مادر بازو ورم کرده تان... يا بقيه الله! اعظم الله اجرک في مصيبه جدتک فاطمه!