بازگشت

ديدار با امام


مرحوم شيخ طبرسي در کتاب اعلام الوري گروهي را که به زيارت و درک معجزات امام عصر - عجل الله تعالي فرجه الشريف - موفق و نايل شده اند بر مي شمرد و به ذکر نامشان و شرح ديدار آنان مي پردازند و مي فرمايد: سيزده نفر آنان از وکلا و کارگزاران امام در بغداد، کوفه، اهواز، قم، همدان، ري، آذربايجان و نيشابور بودند و حدود پنجاه نفر از اهالي بغداد و همدان و دينور اصفهان، حميره، قم، ري و قزوين و جاهايي ديگر بودند. مرحوم حاجي نوري از علما و دانشمندان بزرگ اوايل سده قرن چهارم، مولف کتاب معتبر - مستدرک الوسايل - در کتاب شريف نجم الثاقب متجاوز از يک صد و بيست نفر را - اضافه بر آن چه که مرحوم طبرسي بدان اشاره فرموده است، نام مي برد که يا حضرت مهدي - عليه السلام - را مشاهد کرده اند و يا معجزه اي از آن



[ صفحه 89]



حضرت ديده اند و يا در هر دو مورد معين به ديدار و معجزه موفقيت داشته اند. چنانکه بعضي از بزرگان و شيعيان و علماي بزرگوار، نام و داستان افرادي را که در غيبت کبري خدمت امام - عليه السلام - شرفياب شده اند و کراماتي را که از آن بزرگوار در بيداري يا خواب مشاهده کرده اند، آنها را در تاليفات خويش گرد آوري کرده اند. از آن جمله کتابهاي کشف الاستار، بحار الانوار جلد سيزدهم از چاپ قديم و جلد پنجاه و يکم از چاپ جديد و دار السلام را مي توان نام برد. مرحوم حاجي نوري - رحمه الله عليه - در باب هفتم از کتاب نجم الثاقب صد حکايت از اين موارد را نقل مي کند. او در ابتداي کتاب خود مي نويسد: آنچه را که در اين باب ياد آوري و ذکر خواهيم نمود از معجزات آن حضرت باشد که کافي و شافي است. بسياري از آنها به سند اتقن (محکم)، اصح (صحيح) و اعلا (معتبر) است، و با تامل صادقانه در آنها، حاجتي نيفتد به مراجعه معجزات سابقه و کتب قديمه. و مي افزايد: آنچه در ايشان - ناقلان حکايت - رعايت نموديم، صدق و ديانت است. نقل نکنيم هر چه را که از کسي شنيده ايم. بلکه بعون الله در جهت صدق و وثاقت در نقل، همه شريک اند و بسياري از آنها صاحبان مقامات عاليه و کرامات باهره اند.



[ صفحه 90]



تشرفات ديگري نيز بعد از حاجي نوري براي افرادي اتفاق افتاده که عالم بزرگوار آقاي لطف الله صافي در کتاب اصالت مهدويت صفحه 70 چند نمونه از آنها را نقل کرده است. اکنون در اين نوشتار به نقل يک حکايت از نجم الثاقب اکتفا مي کنيم: عالم فاضل و دانشمند علي بن عيسي اربلي که از بزرگان و علماي شيعه متوفي به سال 692 هجري و مولف کتاب معتبر کشف الغمه که در تاريخ و فضايل پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - و ائمه - عليهم السلام - است [1] ، مي فرمايد: جماعتي از برادران عزيز و مورد اطمينان به من خبر دادند که شخصي در بلاد حله بود، که او را اسماعيل بن عيسي بن حسن هرقلي مي گفتند. اين فرد از اهالي قريه اي به نام هرقل بوده است که در زمان من وفات يافت. من او را نديدم - اما - پسرش شمس الدين از براي من حکايت کرد و گفت که پدرم چنين مي فرمود که در وقت جواني از ران چپ او چيزي بيرون آمد که آن را توثه مي گويند، و اندازه آن به حد يک مشت آدمي بود و در هر فصل بهار مي ترکيد، و از آن خون و چرک بيرون مي جهيد و اين درد و رنج او را از همه کارها و فعاليتها باز مي داشت. به همين علت در حله به نزد رضي الدين علي بن طاووس رفت و از اين درد و مسئله خود شکوه و شکايت نمود. آن سيد بزرگوار جراحان حله را به حضور خواند تا در درمان آن بکوشند آنان زخم را ديدند و گفتند. اين توثه بر بالاي رگ اکحل (وريد مياني دست) بر آمده است و علاج و درماني



[ صفحه 91]



براي آن نمي باشد. مگر آن که آن را قطع کنيم. در اين حال شايد رگ اکحل نيز بريده شود. وقتي که آن رگ پاره گردد اسماعيل زنده نمي ماند و در اين بريدن خطري بزرگ وجود دارد و ما مرتکب چنين عملي نمي شويم. آن گاه سيد به اسماعيل گفت من در آينده به بغداد مي روم. تو نيز در اينجا باش تا شما را همراه خود بدانجا ببرم و به طبيبان و جراحان بغداد نشان بدهم. شايد اطلاعات آنان در اين باره بيشتر باشد و بتوانند تو را علاج و درمان نمايند. سيد و او به بغداد آمدند. او اطبا را طلب کرد همه آنها همان تشخيص اول را مطرح کردند و عذري که قبلا گفته شده بود بار ديگر بيان گريد. اسماعيل از اين مسئله دلگير شد. سيد به او گفت: حق تعالي نماز تو را با وجود اين نجاست که با آن آلوده هستي مورد قبول قرار مي دهد. اي اسماعيل! صبر کردن در برابر اين درد و رنج بدون اجر و پاداش نمي ماند. اسماعيل گفت: حال که چنين است از براي زيارت به سامرا مي روم. استغاثه و پناه به ائمه هدي مي برم. آن گاه رو به سوي سامرا کرد. پدرم نقل کرد: وقتي به مشهد منور - منظور حرم در شهر سامرا است. - رسيدم و به زيارت و ديدار امامان بزرگوار نايل شدم. به سرداب (مکاني است در حرم عسکريين - عليهما السلام - در سامرا که جزء خانه حضرت امام هادي و حسن عسکري - عليهما السلام - بوده است و امام زمان - عليه السلام - در آنجا ديده شده است).



[ صفحه 92]



رفتم و شب را در آنجا گذراندم و در بارگاه حق تعالي بسيار ناليدم و اشک برديدن باريدم و به صاحب الامر استغاثه کردم. صبح به سوي دجله روان شدم و جامه خود را شستم و غسل زيارت کردم و ابريق (آفتابه) را از آب پر کردم و به طرف مشهد روان شدم تا بار ديگر زيارت کرده باشم. به قلعه نرسيده بودم که چهار سوار را ديدم که به طرف من مي آيند، و چون جمعي از بزرگان و شريفان در حوالي مشهد خانه داشتند گمان کردم که آنان نيز از همين افراد هستند. وقتي که به من رسيدند، ديدم که دو جوان شمشير حمايل کرده اند. يکي از آنها تازه موي بر صورتش آشکار شده و ديگري پير و پاکيزه و منظم بود، که نيزه در درست داشت و يکي شمشيري بر پهلو آويزان کرده و فرجي (نوعي لباس و جبه) بر بالاي آن پوشيده بود و تحت الحنک (دنباله عمامه که از زير چانه و گلو گذرانده باشند و به پشت افکنند. (بسته و نيزه به دست گرفته است. پس آن پير، در دست راست قرار گرفت و بن نيزه را برزمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجي در ميان راه مانده بود. آنان بر من سلام کردند. جواب سلامشان را بگفتم. فرجي پوش گفت: آيا فردا روانه مي شوي؟ گفتم. آري! فرجي پوش گفت: به نزد من آي تا ببينم که چه چيز تو را رنج و آزار مي رساند؟ به خاطرم رسيد که اهل باديه - بيابان نشين - احترازي از نجاست نمي کنند و من غسل کرده ام و چهره را آب کشيده ام و هنوز



[ صفحه 93]



جامه تر است. اگر دستش به من نرسد بهتر خواهد بود. در اين فکر و انديشه بودم که آن بزرگوار خم شد و مرا به طرف خود کشانيد و دستش را بر آن جراحت من نهاد و فشاري بر آن وارد کرد که به شدت دردم آمد و بعد قد راست کرد. در همين حال آن مرد پير گفت: اي اسماعيل آيا رستگار شدي؟ گفتم: آري رستگار شدم. در نهايت شگفتي و تحير قرار گرفتم که اين مرد خداي چگونه نام من را مي داند و بيان کرد؟ دو باره آن پيرمرد که به من گفته بود خلاص شدي و رستگاري يافتي، گفت: اي اسماعيل! - او - امام است. امام. من به سرعت به طرفش روان شدم و بر رکابش بوسه زدم. امام - عليه السلام - حرکت کرد و من در کنارش مي رفتم و گريه و زاري سر مي دادم و بي تابي مي کردم. آنگاه آن بزرگوار به من فرمود: برگرد. گفتم: هرگز از تو جدا نشوم. حضرت اشاره فرمود: برگرد که مصلحت تو را برگشتن خواهد بود. من همان حرف اول را تکرار کردم. سپس آن شيخ گفت: اي اسماعيل! شرم نمي کني وقتي که امام دو باره شما را به برگشتن دعوت فرمود، اما شما خلاف قول و عمل امام انجام مي دهي؟ اين سخن آن شيخ بزرگوار در من اثر عميق گذاشت و سپس ايستادم و چون چند قدمي از من دور شدند، باز روي به من کرد و فرمود: چون به بغداد



[ صفحه 94]



رسيدي، مستنصر خليفه عباسي تو را طلب کند، در خواستش را قبول مکن و به فرزندم، رضي (جناب سيد بن طاووس) بگو که چيزي در مورد تو به علي بن عرض بنويسد. و من به او سفارش مي کنم که هر آنچه را بخواهي به تو بدهد. من در همان جاي خود ايستاده بودم، تا اينکه آن حضرت از نظر و ديد من غايب شدند، و من دريغ و افسوس زيادي خوردم و اشک حسرت بر ديده باريدم و دقايق و ساعتي متحير در آنجا بنشستم و بعد از آن به مشهد برگشتم. وقتي که اهالي مشهد مرا ديدند. گفتند حال تو متغير و دگرگون شده آيا اذيت و آزاري به تو رسيده است. گفتم: نه. گفتند: با کسي جنگ و ستيزه داشته اي؟ گفتم: نه. اما شما بگوييد که آيا سواراني را که از اينجا عبور کردند، ديدند؟ آنان گفتند: اين سواران از بزرگان و صالحان - اهالي اطراف حرم - مي باشند؟ گفتم: يکي از آنان حضرت امام - عليه السلام - بود. پرسيدند: - کداميک؟ - گفتم: صاحب فرجي. گفتند: زخم خود را به او نشان دادي؟ گفتم: بلي! آن بزرگوار، جراحت را فشرد و سپس محل زخم درد



[ صفحه 95]



گرفت. پس ران من را بازکردند که اثري از آن جراحت نبود و من وحشت کردم و به شک و ترديد افتادم. آنان در حال هراس بودند که ران ديگرم را گشودم. نشانه اي از زخم و جراحت نيافتم... صداي فرياد حاضران و مردم به گوش ناظر بين النهرين (کسي که از طرف حکومت در بين النهرين نظارت داشت و گزارش امور آنجا را به مرکز مي رساند. (رسيد. او در آنجا حضور يافت و همه ماجرا را شنيد. سپس محل را ترک کرد تا اين اتفاق را بنويسد و گزارش دهد. من شب را در آنجا گذراندم و صبح تعدادي از مردم مرا مشايعت کردند و دو نفر را همراه من روانه ساختند و افراد ديگر برگشتند. روز ديگر به شهر بغداد رسيدم. افراد زيادي بر سر پل جمع شده بودند و منتظر ورود من بودند. هر کسي که مي رسيد، آنان از اسم و مشخصاتش پرسان مي شدند. وقتي که من و همراهانم بدانجا رسيديم و نام مرا شنيدند، به طرف من هجوم آورند... از شدت و فشار جمعيت نزديک بود که روح از تنم جدا شود که سيد بن طاووس با جمع يارانش به من رسيدند و مردم را از اطراف من دور ساختند. بعدا متوجه شدم که همان ناظر بين النهرين نامه نوشته بود و مشاهدات و قضايا را به بغداد ارسال داشته و ايشان را از اين حادثه با خبر کرده بود. آنگاه سيد روي به من کرد و فرمود. آن مرد تو هستي که مي گويند شفا يافته اي؟ و اين غوغا و فرياد را در اين شهر به



[ صفحه 96]



راه انداخته اي؟ گفتم: بلي! سيد از اسب پايين آمد و ران مرا بازکرد در حالي که قبلا زخم را در من ديده بود از آن اثري مشاهد نکرد. ساعتي غش کرد و بيهوش شد. وقتي که به هوش آمد، گفت: وزير مرا طلبيده است و گفته است: ناظر از مشهد نامه نوشته است: مي گويند ماجراي عيسي هرلي به سيد بن طاووس مربوط مي شود. به همين خاطر زود خبري از اسماعيل به من برسان. سيد بن طاووس مرا با خود به نزد آن وزير که از اهالي قم، بود برد و گفت: اين مرد برادر من و از بهترين اصحاب و ياران من است. وزير به من اشاره کرد و گفت: قصه و حادثه را برايم نقل کن. آن حادثه عظيم و ارزشمندي که بر من گذشته بود از ابتدا تا پايان براي او بيان داشتم. سپس وزير فورا کساني را براي آوردن اطبا و جراحان فرستاد تا حاضر شوند. وقتي که همه آنها حضور يافتند، وزير فرمود: آيا شما زخم و جراحت اين مرد را ديده بوديد. آنها گفتند: آري. وزير پرسيد: چگونه مي توان آن جراحت را درمان کرد. همه آنان به اتفاق گفتند: علاج آن فقط از طريق بريدن ميسر است، و نيز اگر آن را قطع کنند مشکل مي توان باور داشت که او زنده بماند. وزير گفت. اگر قضا و تقدير چنين باشد که او نميرد، چند روز طول خواهد کشيد که جراحت او بهبود يابد؟



[ صفحه 97]



اطبا گفتند: حد اقل تا دو ماه اثر ان زخم باقي خواهد ماند، و بعد از آن شايد جراحت دمل بهبود يابد، و ليکن در جاي آن يک گوي سفيد خواهد ماند و مويي نيز در آنجا نخواهد روييد. وزير پرسيد: چند روز ملاقات شما با او گذاشته است؟ آنان گفتند: حدود ده روز از ديدار ما با او مي گذرد. سپس وزير همه اطبا را در کنار خود نشاند و ران مرد را برهنه کرد. آنها ديدند که با ران ديگر آن مرد هيچ تفاوتي ندارد و اثري از آن جراحت باقي نمانده است. در همين هنگام يکي از آن اطباء که از قبيله نصاري بود. فريادي برکشيد و گفت: به خدا سوگند اين شفا يافتن و درمان شدن نيست. مگر آنکه از معجزات حضرت مسيح عيسي بن مريم - عليهما السلام - باشد. وزير گفت: شما در اين عمل مهم دخالتي نداريد. اينک من مي دانم که از طرف چه کسي اين امر صورت گرفته است؟ باري، اين خبر مهم به خليفه رسيد و وزير خود را به حضور طلبيد وزير نيز به هنگام حضور به دربار مرا هم با خود بدانجا برد. مستنصر به من دستور داد آن واقعه مهم را دوباره بيان کنم و قصه را شرح دهم. من نيز آنچه گذشته بود برايش بازگو کردم. وقتي حادثه را به شرح دادم، خليفه به خادمي اشاره کرد و گفت: کيسه اي را که ده هزار دينار در آن بود حاضر کند. مستنصر به من گفت: اين مبلغ را خرج خود کن. من گفتم: هبه اي (هديه) را از اين بابت



[ صفحه 98]



نمي توانم قبول کنم. گفت از چه کسي مي ترسي؟ گفتم. از آن کسي که اين عمل را انجام داده است. زيرا او به من دستور داد از خليفه چيزي را قبول ننمايم. بعد از شنيدن اين مطلب خليفه افسرده شد و سخت بگريست. نويسنده کتاب کشف الغمه مي نويسد: از اتفاقات حسنه و نيکو اين است که روزي من اين حکايت را براي جمعي از ياران نقل مي کردم. وقتي قصه را به پايان آوردم، دانستم که يکي از شنوندگان حکايت، شمس الدين محمد پسر اسماعيل است. و من تا آن زمان او را نمي شناختم. او نيز از اين اتفاقي که من نقل کردم، تعجب نمود. گفتم: تو ران پدر را در وقت زخم ديده بودي؟ گفت: من در آن زمان طفل کوچکي بودم. اما پدرم را در حال صحت و سلامتي ديده بودم و اثري از جراحت در رانش ديده نمي شد. پدرم هر سال يکبار به بغداد مي آمد و به سامرا مي رفت و مدتها در آنجا بسر مي برد و مي گريست و تاسف و دريغ مي خورد و آرزو داشت که بار ديگر آن بزرگوار را ملاقات کند، و سرگردان و حيران در آنجا مي گشت و فرياد مي کشيد. هرگز بار ديگر آن سعادتمندي و ديدار نصيبش نشد. آنچه را که من مي دانم، پدرم چهل مرتبه براي زيارت به سامرا رفت و سعادت زيارت را يافت ولي در حسرت و آرزوي ديدن صاحب الامر باقي ماند و از دنيا رفت. مولف کتاب نجم الثاقب در پايان اين حکايت از شيخ حر عاملي از کتاب امل الامل نقل کرده است که محمد



[ صفحه 99]



پسر اسماعي هرقلي، عالم و دانشمند فاضل و از شاگردان علامه حلي بوده است. [2] سيد بن طاووس مي فرمايد: من عده اي را در دوران عمرم ديدم که مي گفتند: حضرت مهدي - عليه السلام - را ديده اند و بعضي از آنان نامه ها و جواب و پاسخهايي از آن جناب براي اشخاص حمل مي کردند. [3] مرحوم شيخ حر عاملي که از علماي بزرگ و مراجع شيعه در سده يازدهم هجري است، پس از بيان و نقل داستاني که شباهت به حکايت هرقلي دارد، مي نويسد: مانند اين داستان در زمان ما و دوران گذشته، از آن بزرگوار - امام مهدي - عليه السلام - متواتر و پي در پي آورده شده است. [4] .



[ صفحه 100]




پاورقي

[1] ريحانة الادب، جلد اول صفحات 102 و 101.

[2] نجم الثاقب صفحات 231 و 228.

[3] اثبات الهداة صفحه 363.

[4] اثبات الهداة جلد هفتم صفحه 355.