معجزات امام عصر در غيبت صغري
کرامات و معجزاتي که از ناحيه امام عصر - عليه السلام - در زمان غيبت صغري مشاهد مي شد، موجب استواري و پايداري ايمان و تقواي شيعيان در نقاط مختلف بود. بسيار اتفاق مي افتاد که پيروان و ارادتمندانش از راههاي دور و نزديک به سامرا و بغداد مي آمدند و به وسيله نايبان خاص با امام - عليه السلام - تماس مي گرفتند و معجزات و کراماتي نيز مي ديدند و آنجا را ترک مي کردند. معجزات حضرت در اين زمان به قدري زياد بود که ذکرشان در اين اندک نمي گنجد و نياز به کتاب يا کتابهاي جداگانه دارد. مرحوم شيخ طوسي - رحمه الله عليه - مي گويد: معجزاتي که از آن امام بزرگوار در زمان غيبت بوقوع پيوسته است، بيش از حد شمارش است. [1] به عنوان نمونه به چند مورد اشاره مي کنيم:
[ صفحه 81]
1- عيسي بن نصر مي گويد: علي بن صيري براي حضرت امام - عليه السلام - نامه اي نوشت و کفني را براي خود درخواست نمود. آن گاه از جانب حضرت، پاسخ نامه داده شد که تو در سال هشتاد (مقصود سال دويست و هشتاد هجري و يا سن هشتاد سالگي است). به آن نياز خواهي داشت. و او در سال هشتاد وفات يافت و امام - عليه السلام - کفني را پيش از مرگش از براي آن مرد خدا و پيرو راستين مکتب اسلام فرستاده بود. [2] .
2- علي بن محمد مي گويد: فرماني از طرف آن بزرگوار رسيد که شيعيان را از زيارت قبور ائمه در کاظمين و کربلا نهي فرمود و در اين زمينه سفارش موکد نمود. مدتي از آن نگذشته بود که وزير خليفه، باقطاني را خواست و به او گفت: که بني فرات (افرادي از وابستگان وزير بودند. (و اهالي برس (برس مکاني بين حله و کوفه بود. (را ملاقات کند و به آنان بگويد که مقابر قريش را در کاظمين زيارت نکنند. زيرا خليفه فرمان داده است که ماموران مراقب باشند هر کسي به زيارت ائمه - عليهم السلام - برود. آنان دستگير نمايند. [3] .
3- نواده ابوجعفر محمد بن عثمان - دومين نايب خاص امام - مي گويد: گروهي از خانواده نوبختي از ابوالحسن بن کثير نوبختي و ام کلثوم دختر ابوجعفر محمد بن عثمان برايم نقل کرده اند: اهالي قم اموالي را
[ صفحه 82]
براي ابوجعفر فرستادند تا او به امام غايب - عليه السلام - برساند. آورنده اموال در بغداد به خانه پدرم، ابوجعفر آمد و آنچه را آورده بود به او تسليم کرد و چون خواست برگردد. ابوجعفر گفت: از اموالي که به تو واگذار کرده اند تا به ما برساني چيزي باقي مانده است، و آن در کجاست؟ او گفت. سرور من! هيچ چيزي در نزد من باقي نمانده است و همه را به شما تسليم داشته ام. ابوجعفر گفت: چيزي باقي مانده است. اکنون به نزد اثاث و کالاي خود بازگرد و جستجو کن و آنچه را به تو سپرده اند به خاطر بياور. آورنده کالا برگشت و چند روزي به تفکر و کنکاش پرداخت. چيزي و نشانه اي به خاطر نياورد، و کساني که همراهش بودند به چيزي دست نيافتند و ره به جايي نبردند که به او بگويند و در اين زمينه ياريش کنند. ناچار نزد ابوجعفر بازگشت و گفت: چيزي در نزد من باقي نمانده است و هر آن چه را که به من سپرده بودند به شما بازگردانده ام. ابوجعفر گفت: به تو گفته مي شود آن دو لباس سرداني (نوعي لباس از منسوجات بزرگي در درياي مغرب است. (که فلان شخص به تو داده بود چه شد؟ آن مرد گفت: آري! به خدا سوگند که درست است. من آنها را فراموش کردم. تا جايي که کاملا از خاطرم رفته بودند. اکنون هم نمي دانم که آنها را کجا گذاشته ام.
[ صفحه 83]
دوباره برگشت و کالاهايي که همراهش بود گشود و جستجو کرد و از هر کسي که کالايي برايش برده بود، خواست تا آنان نيز در اين زمينه جستجو کنند. اما لباسها پيدا نشدند. آن مرد به نزد ابوجعفر بازگشت. ابوجعفر فرمود: به تو گفته مي شود به نزد فلان مرد پنبه فروش برو که دو عدل پنبه برايش بردي و يکي از آن دو عدل را که روي آن فلان و فلان نوشته شده است، بگشا. آن دو لباس در عدل پنبه خواهند بود. مرد از اين خبر ابوجعفر شگفتزده و حيران شد و خود به آنجا برگشت و آن عدل را گشود و دو لباس را در آن يافت. به نزديک ابوجعفر آورد و تسليم او کرد و گفت من آنها را فراموش کرده بودم. زماني که بارها را مي بستم. اين دو لباس باقي ماندند و من آنها را در يک طرف عدل پنبه قرار دادم، تا محفوظ تر باشند. آن مرد، اين واقعه عجيب و شگفت آور را که از ابوجعفر ديده و شنيده بود، در همه جا نقل مي کرد. اين مرد با ابوجعفر هيچ آشنايي نداشت و فقط اموال به وسيله او فرستاد شده بود. چنانکه بازرگانان چيزهايي را براي طرف معاملات خود به دست افراد مطمئن مي فرستند، و همراه اين کالا نامه اي هم نبود که به ابوجعفر داده باشد. زيرا وضعيت در زمان معتضد عباسي بسيار دشوار و سخت بود، و از شمشيرشان خون مي چکيد و همه امور حضرت در ميان خاصان
[ صفحه 84]
سري و پنهاني بود و آورندگان از آنچه نزد ابوجعفر ارسال مي شد خبر نداشتند. فقط به آنان گفته مي شد که اين کالا را به فلان مکان ببرند و تسليم کنند، بدون آن که آنان را از چيزي آگاه سازند، و يا نامه اي را با او همراه دارند، تا مبادا، کسي از فرستندگان اموال آگاهي يابد. [4] .
4- محمد بن ابراهيم بن مهزيار اهوازي مي گويد: وقتي که امام ابوجعفر عسکري - عليه السلام - وفات يافت، شک و ترديد در مورد وجود امام غايب - عليه السلام - مرا فراگرفت، و در اين هنگام اموال فراواني از سهم امام يا غير آن در نزد پدرم گرد آمده بود و پدرم آن اموال را حمل کرد تا به امام - عليه السلام - برساند. اين سفر با کشتي صورت گرفت و من نيز به بدرقه او بيرون آمده بودم. درد شديدي بر پدر عارض شد و به من گفت: فرزندم! مرا بازگردان که مرگ من فرا رسيده است و در کار اين اموال از خدا بترس وقتي که به من وصيت و سفارش لازم را کرد از دنيا از درگذشت و به دار باقي شتافت. با خود گفتم پدرم کسي نيست که مرا به چيزي وصيت کند که نادرست باشد. اين اموال را به عراق مي برم و در کنار رودخانه، خانه اي کرايه مي کنم و به هيچ کسي خبر نمي دهم. اگر چيزي مثل آنچه در زمان امام حسن عسکري - عليه السلام - آشکار مي شد، برايم آشکار شود، اموال را مي فرستم و گر نه همه را صدقه مي دهم. آن گاه به عراق آمدم. خانه اي را در کنار رودخانه اجاره کردم.
[ صفحه 85]
چند روزي را در آنجا به سر بردم که فرستاده اي به نزد من آمد. نامه اي آورد که در آن چنين نوشته شده بود: اي محمد! همراه تو اموالي چنين و چنان - که تمام نشانه هاي آنها داده مي شد. - در درون بارهايي چنان و چنين قرار دارد. در اين نامه درباره همه اموال که آورده بودم و کاملا از جزئيات آن آگاه نبودم شرح داده بود. من اموال را به آن فرستاده تحويل دادم. چند روزي ديگر در آنجا ماندم و در اين مدت هيچ کسي سراغ مرا نمي گرفت. غمگين و افسرده و اندوهگين شدم. تا اينکه نامه ديگري به دستم رسيد و در آن آمده بود: اي محمد! تو را قائم مقام پدرت قرار داديم. - خداي را سپاسگزار باش -. [5] .
5- حسن بن فضل يماني مي گويد: من به شهر سامرا آمدم. کيسه اي که در آن چند دينار و دو پارچه بود از طرف امام - عليه السلام - برايم آمد. من آنها را بازگرداندم و با خود گفتم: منزلت و مقام من در نزد آنان همين حد است و تکبر و غرور مرا فراگرفت و اما بعد از اين کار و عمل خود پشيمان شدم. سپس نامه اي نوشتم و از رفتار و عمل خويش پوزش خواستم و نيز به درگاه خداوندگار حق استغفار نمودم و در خلوت با خود گفتم: به خدا سوگند مي خورم که اگر کيسه دينارها را به من بازگردانند، من آن را نمي گشايم و خرج نمي کنم تا آنها را به نزديک پدرم ببرم که او در اين مورد از من داناتر است.
[ صفحه 86]
پيامي از سوي امام به وسيله آن فرستاده. - که قبلا کيسه را براي من آورده بود. - به من داده شد: تو کار نادرستي انجام دادي که به او نگفتي. ما گاهي با دوستان و پيروان خود چنين مي کنيم و زماني آنان از ما چنين چيزهايي را مي خواهند تا بدان تبرک جويند. تو خطا کردي هديه و احسان ما را نپذيرفتي و چون از خداوند متعال طلب آمرزش نمودي و استغفار به درگاهش آوردي، خدا تو را مي بخشايد. حال که تصميم و نيت تو آن است که در دينارها تصرف نکني و در سفر هم خرج ننمايي، بنابر اين، بار ديگر آنها را نفرستاديم. ولي دو پارچه را لازم داري تا به وسيله آنها محرم شوي. (آنها را لباس احرام خود قرار دهي). [6] .
6- محمد بن سوره قمي - رحمه الله عليه - که از مشايخ و بزرگان اهل قم بود، نقل مي کند: علي بن حسين بابويه با دختر عموي خود - دختر محمد بن موسي بابويه - ازدواج کرد. اما او فرزندي به دنيا نياورد. به همين علت نامه اي را به جناب حسين بن روح سومين نايب خاص امام غايب - عليه السلام - نوشت و طلب کرد که امام - عليه السلام - دعا فرمايند خداوند متعال از براي او فرزند فقيهي عنايت فرمايد. بعد از مدتي از سوي حضرت پاسخي آمد که از همسر فعلي خود فرزندي نخواهي يافت. اما به زودي مالک کنيزي ديلمي مي شوي و دو پسر فقيه از او نصيب تو خواهد شد.
[ صفحه 87]
محمد فرزند علي بن حسين بابويه که به دعاي امام عصر - عليه السلام - متولد شد، همان شيخ صدوق - رحمه الله عليه - معروف به ابن بابويه است. او از علماي بزرگ شيعه در قرن چهارم هجري است که صاحب تاليفات ارزشمند و گرانقدري است. مرحوم محدث قمي مي نويسد آن مرد خدا و بزرگوار حدود سيصد تاليف دارد. از آن جمله مي توان کتاب من لا يحضره الفقيه و توحيد، خصال اکمال الدين، عيون اخبار الرضا و... نام برد. مرحوم شيخ صدوق در سال (381 هجري) وفات يافته است آن مرد خداي در شهر ري در گورستان معروف به ابن بابويه مدفون است و آرامگاهش زيارتگاه مسلمانان است.
[ صفحه 88]
پاورقي
[1] غيبت شيخ طوسي صفحه 170.
[2] غيبت شيخ طوسي صفحه 172. و بحارالانوار جلد پنجاه و يکم صفحه 312.
[3] بحارالانوار، جلد پنجاه و يکم صفحه 312.
[4] غيبت شيخ طوسي صفحه 178 و بحارالانوار صفحات 317 و 316.
[5] غيبت شيخ طوسي صفحات 171 و 170 و بحارالانوار جلد پنجاه و يکم صفحات 311 و 310.
[6] بحارالانوار، جلد پنجاه و يکم صفحه 328.