بازگشت

مژده بزرگ


با خودم فکر مي کردم که بچه هاي من (آدمها) خود را براي اين استقبال بزرگ و تاريخي آماده مي کنند. پيغمبري که قرار بود روي زمين بيايد، آخرين پيغمبر خدا، و بالاترين پيغمبر بود. او همان پيام آوري بود که از حضرت آدم به بعد، همه پيغمبران خدا - که او را به چشم دل ديده اند - مژده ظهور او را داده اند. نسلها آمده و رفته اند، در انتظار ديدنش، بچه ها جوان شدند، و جوانان به پيري رسيدند، و پيران سالخورده از دنيا رفته اند. و در تمام اين هزاران سال، تمام مومنان و خداپرستان امتهاي گذشته، يک نام از پيغمبرانشان شنيده اند و مکرر شنيده اند: محمد (صلي الله عليه و آله). و هميشه اين نام را با تعظيم و بزرگداشت خاصي شنيده اند. پيش خودم مي گفتم: اين همان بزرگ بزرگوار، نور مجسم، آينه توحيد، و گل سر سبد آفرينش است که همه او را مي شناسند. اکنون چند هزار سال است که نسل به نسل اسم او را شنيده اند، و خوبي هايش را سينه به سينه، گفته اند. فکر مي کردم: حتما مي گويند: شنيدن، کي بود مانند ديدن؟ چه فرصتي بهتر از اين، که او را از نزديک ببينيم، و در پرتو اين نور، از ظلمت ها دور شويم. البته رفتار مردم - بچه هاي خودم - نسبت به پيغمبران قبلي را ديده بودم و به ياد داشتم. اما اين يکي حساب ديگري داشت. اين آخرين پيغمبر خدا و بالاترين پيامبران بود. اين عزيز و يار ديرينه،



[ صفحه 21]



پناهگاه و مشکل گشاي چند هزار ساله مردم بود. با خودم مي گفتم: رسم ادب اين است که آدم، هر جا نمک خورد، حق نمک نگه دارد، و نمکدان را نشکند و دوست داشتم مردم هم چنين باشند. البته خيلي به بچه هاي خودم - آدمها - خوشبين نبودم، چون آنها را در اين چند هزار سال ديده بودم، و بخصوص در موقع امتحانهاي سخت و حساس شناخته بودم. ولي اين امتحان، از نوع ديگر بود، و اين بزرگوار، آشناي چند هزار ساله و... خلاصه، هزار فکر و برنامه داشتم. اما چه بگويم؟ مي دانيد چه ديدم؟ ديدم که وقتي او آمد: کنگره هاي کهنه و محکم کاخ کسري لرزيد، آتشکده فارس - بعد از هزار سال که روشن بود - خاموش شد، درياچه ساوه که سالها آن را مي پرستيدند خشکيد، هر بتي که در هر جاي دنيا بود، سقوط کرد. - و خيلي خبرهاي ديگر، در خيلي جاهاي ديگر رخ داد. اينها را همه ديدند، و دانستند که نتيجه تولد مولود جديد است. مولود، چه کسي بود؟ مولود، از بهترين خاندان عرب بود. از خانواده اي بود که در سخت ترين حالتها و بدترين مشکلات، خشک سالي ها، قحطي ها و گرسنگي ها، در خانه آنها به روي مردم باز بود. عبدالمطلب و ابوطالب را، همه مردم به اين خصوصيت مي شناختند. به همين دليل، آنها سرور مکه و کليد دار خانه کعبه بودند. مردم کشورهاي ديگر هم که در مسير تجارت خود از مکه گذشته بودند، همه اين خبرها را شنيده بودند، و اين خانواده را مي شناختند. و اکنون، خبر تولد فرزندي از اين خاندان با اين همه عجايب، به گوش و چشم همه مردم دنيا مي رسيد. فرزند عبدالله را محمد (صلي الله عليه و آله) نام نهادند، يعني: ستوده، چون همه از خوبي هايش مي گفتند، او کودکي بود، اما نه



[ صفحه 22]



مانند کودکان ديگر. شخصيتي شگفت و والا داشت. و اين را همه درباره اش اقرار مي کردند. او را امين قريش مي دانستند. در سيمايش نور مي ديدند، دور بودن او از همه عادتهاي زشت رايج را همه ديده بودند. غار حرا - پناهگاه او در فرار از آداب و رسوم جاهلي - را همه مي شناختند، در همان سالهاي نوجواني و جواني، او را مثل پيران کهن سال احترام مي کردند. و خلاصه، همه مي دانستند که در ميان آن همه تن ها، او، تنها است، نمونه و مثل و مانندي ندارد. و اين را هر کس به صورتي ديده بود. و آوازه او در شهرها و کشورهاي ديگر هم پيچيده بود. اما اين همه احترام به او، تا قبل از چهل سالگي وي بود. زماني که امين فريش چهل ساله شد، ورق برگشت. و من کارها و رفتارهاي عجيبي از فرزندان ناسپاسم - آدمها - ديدم...