انتظار زمين
نمي دانم براي شما پيش آمده که منتظر مهمان گرامي و محبوبي باشيد؟ اگر منتظر مهمان عزيزي باشيد، لحظه شماري براي آمدن او چه حالتي به شما مي دهد؟ هر وقت صداي زنگ در را بشنويد، به سرعت در را باز مي کنيد، به اميد آن که او بهشت در باشد. هر جا اسم او را مي شنويد، حالتان عوض مي شود. يک باره خودتان را از ياد مي بريد، و تمام وجودتان مي شود يک کلمه: او. من هم در انتظار آمدن اين مهمانان عزيزم، چنين حالتي داشتم. اينان کساني بودند که سالها، نه، بلکه صدها سال و هزاران سال انتظارشان را داشتم تا خدا افتخار ميزباني شان را به من بدهد. آن قدر در طول اين سالهاي دراز، اوصاف اين خانواده را شنيده بودم که آنها را بهتر از هر کسي مي شناختم، گر چه مي دانستم که تمام آنچه درباره آنها شنيده ام، به اندازه يک کلمه بوده از کتابي بزرگ، که هيچ کس تمام آن کتاب را نخوانده است. اما به همان مقدار که از خوبي هاي آنها شنيده بودم، اشتياق من براي ديدنشان روز به روز بيشتر مي شد. با تمام وجود دوست داشتم که ميزبان آنها باشم. با همه هستي خود، مي خواستم که آن عزيزان پاي خود را روي سر من بگذارند. و من خاک پاي آن ميهمانان گرامي را همچون تاج افتخار، بر سر بگذارم. بالاخره روزي به من مژده اي دادند، مژده اي بزرگ...
[ صفحه 20]
به من خبر دادند که اين مهمانان عزيز گرامي قرار است به ميهماني من بيايند. از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم. انتظار چند هزار ساله، رو به پايان داشت. اما...