بازگشت

آفتاب و صليب


اي آدمها! بچه هاي من! راستي از رفتار شماها تعجب مي کنم. اين همه بد رفتاري با حجت هاي خدا کردن، اين همه استدلال عقلي شنيدن، اين همه معجزه ديدن، و بعد از اينها، باز هم انکار! راستي عجيب است! بله! باز هم آدمها بعد از چندي به بت پرستي برگشتند. باز هم دور بت هاي بيجان چرخيدند، بت هاي سنگي و چوبي و فلزي که خودشان ساخته بودند. دور اينها چرخيدند، و خدا را فراموش کردند. من در اين سالها، به لطف و مهرباني خدا فکر مي کردم، به خير خواهي و دلسوزي پيغمبران براي مردم فکر مي کردم، و نمک نشناسي مردم را هم مي ديدم. دوست داشتم زبان مرا مي فهميديد تا برايتان درد دل مي کردم. اما چه کنم که هم وقت شما کم است، و هم حوصله زيادي نداريد، و هم زبان مرا درست نمي فهميد. بله! بالاخره خداي مهربان، حضرت عيسي را نزد آن مردم فرستاد. او هم مثل پيغمبران ديگر، حرفهاي خوبي مي زد، نصيحت هالي جالبي به آنها مي کرد، راه را به آنها نشان مي داد. و هميشه



[ صفحه 17]



بين آنها بود و در غم و شادي آنها شرکت داشت. ولي انگار آن همه حرفها را به سنگ و چوب مي گفت، نه به آدمها! آدمها در گوش هايشان پنبه گذاشته بودند تا حرفهاي حضرت عيسي را نشنوند. حتي من مي ديدم که بارها مريض هاي سخت آنها را شفا داد، تا شايد قدرت خدا را ببينند، و دست از لجاجت خودشان بردارند. چند بار مرده هايي را به قدرت خدا زنده کرد. گاهي به آنها خبر داد که در خانه هايشان چه مي گذرد. اين همه کارها را، فقط براي اين انجام مي داد که مردم را به اين مدرسه سيار خدا دعوت کند، و درس انسانيت به آنها بدهد. نتيجه سالها زحمت حضرت عيسي عليه السلام، تربيت شدن تعدادي اندک از افراد حق طلب بود. بقيه به راه نيامدند. نمک خوردند و نمکدان شکستند. کاري کردند که هنوز من از ديدن آن صحنه - که چند قرن پيش ديده ام - ناراحتم. آنها چگونه به اين کار راضي شدند؟ نمي دانم. بله، بچه هاي من! آن مردم نادان، نقشه اي کشيدند که حضرت عيسي را دار بزنند. چوبه دار را بر سر من گذاشتند و منتظر پيغمبرشان شدند! هر چه من فرياد زدم که اين کار را نکنيد، فرياد من به گوششان نرسيد. آنها که نصيحتهاي پيغمبر خدا را گوش نمي دهند، آيا به حرف هاي زمين گوش مي دهند؟! بالاخره نقشه کشيدند. نقشه را کسي کشيده بود، به نام يهودا. از اين طرف، يهودا، برنامه اي درست کرد که حضرت عيسي کشته شود. از آن طرف، خداي بزرگ به حضرت عيسي خبر داد که دشمنان برايش نقشه کشيده اند. حضرت عيسي هم خدا را قسم داد به حق پنج تن، همان پنج نور که قبلا هم ديده بود و به خوبي مي شناخت. خداي بزرگ، دعاي او را مستجاب کرد و او را نجات داد. مي دانيد



[ صفحه 18]



چطور؟ خدا کاري کرد که يهوداي خيانت کار، به شکل حضرت عيسي در آمد. و مردم نادان، يهودا را به دار زدند، به خيال اينکه حضرت عيسي را کشته اند، و در اين ميان حضرت عيسي زنده ماند. مي دانم که به ادامه داستان علاقه مند شده ايد، و دوست داريد بدانيد که بعد از آن چه شد. پس بيائيد تا باهم برويم...