آتش نمي سوزاند
با اينکه شما آدمها بچه هاي من هستيد، هنوز نمي فهمم که چرا بعضي از شماها، با ديدن و شنيدن اين همه قصه ها عبرت نمي گيرند؟ چرا هيچ دقت نمي کنند؟ دانش آموزاني را ديده ايد که هر سال، وقتي ماه خرداد مي آيد، کارنامه هاي خودشان را مي گيرند و سرهايشان را از خجالت پايين مي اندازند؟ ديده ايد که هر سال اين صحنه تکرار مي شود؟ اما حتما شما دوست داريد که در امتحان هاي خدا، هميشه پيروز باشيد. اين طور نيست؟
[ صفحه 13]
مثلا همين قصه طوفان نوح را که به شما گفتم، هر عاقلي که ديده بود يا شنيده بود، ديگر نبايد بت بپرستد. همان داستان کافي بود که ارزش آن پنج تن را بشناسد. اما گذشتگان شما عبرت نگرفتند، و دوباره دور بتها جمع شدند. به حرف عقل خودشان هم گوش ندادند، که به آنها مي گفت: حرفهاي پيغمبر خدا را پيروي کنيد. بله، سالها گذشت. و من بت پرستي را در بچه هاي بد خودم ديدم، و ناراحت بودم. تا روزي که خداي خوب و مهربان، به لطف و رحمت خودش، باز هم پيغمبر ديگري برايشان فرستاد: ابراهيم. ابراهيم مثل پيغمبران ديگر، سالها مشکلات مردم را حل کرد، راه نجات را به مردم نشان داد، و حرفهاي خدا را برايشان گفت. به مردم گفت: از عقلي که خدا به شما داده، استفاده کنيد. آخر، سنگها و چوبهايي که خودتان ساخته ايد، چطور ممکن است خداي شما باشند؟ اينها را که نمي توانند مشکلي از شما حل کنند، اينها را که نمي توانند شما را هدايت کنند، چطور مي پرستيد؟ ابراهيم، بارها با آن مردم چنين مطالبي را گفته بود. اما بچه ها! فکر مي کنيد مردم چه کردند؟ آيا به حرفهاي ابراهيم گوش دادند؟ آيا درباره حرفهايش فکر کردند؟ بله! البته فکر کردند، اما نه درباره حرفهايش، بلکه فکر کردند که چگونه جواب حرفهايش را بدهند! و اين جواب را وقتي دادند که ابراهيم خودش را در آتش ديد. آتش وسيع و عجيبي بود. ابراهيم را در آتش انداختند. عجب مردمي بودند که به آن همه مهرباني ها و دلسوزي هاي اين معلم مهربان، چنين پاسخي دادند! اما از ابراهيم بشنويد: وقتي حضرت ابراهيم آن آتش را ديد، او هم - مثل پيغمبران ديگر - به پنج نور خدايي متوسل شد. و خدا را به آن پنج بزرگوار قسم داد
[ صفحه 14]
تا از آتش نجاتش دهد. و خدا هم نجاتش داد. آتش برايش سرد و سلامت شد. و ابراهيم، از وسط آتش سوزنده، سالم و سر حال بيرون آمد. مردم، همه با چشمان وحشت زده، نگاه مي کردند که ببينند چه مي شود؟ که آن معجزه الهي را ديدند. اين قصه ها اتفاق مي افتاد. و من هر روز به ديدن آن پنج تن مشتاق تر مي شدم. فکر مي کنيد بعدا چه شد؟ آماده باشيد تا بقيه قصه را برايتان بگويم...