بازگشت

طوفان و کشتي


بله بچه هاي خودم. مي دانيد چه شد؟ بچه هاي آدم زياد شدند. بعضي از آنا به حرفهاي بابا گوش دادند. و بعضي ديگر به حرفهايش توجه نکردند. مي دانيد؟ حضرت آدم هم پدرشان بود، هم پيغمبرشان بود. من خيلي بدم مي آيد از آنهايي که گوش به حرف پيغمبرشان نمي دهند. همين طور، از آنهايي که پدرشان را اذيت مي کنند. اما خودم، گوش به فرمان خدا هستم که ببينم در مورد اين طور افراد به من چه دستور مي دهد. اگر اين نبود، از همان اول که اينها با پدرشان - که پيغمبر خدا هم بود - مخالفت کردند، چنان نابودشان مي کردم که اسمي از آنها باقي نماند. خلاصه، کارهاي زشت مردم زياد شد. خداي مهربان که دوست دارد مردم هدايت شوند و کارهاي خوب انجام دهند، پيغمبري ديگر برايشان فرستاد. و من ميزبان مهمان عزيز ديگري شدم به نام نوح. بچه ها، من با اين بنده هاي خوب خدا، خيلي انس مي گيرم. و دوست



[ صفحه 11]



ندارم به زودي از آنها جدا شوم. در مورد حضرت نوح هم همين طور بود. اينجا خداي مهربان، منتي بر سر من گذاشت، و نوح را مدت زيادي پيش من نگه داشت: دو هزار و پانصد سال. از اين مدت، فقط نهصد و پنجاه سال پيغمبري نوح بود. [1] حضرت نوح هم مرتب به بچه هاي بد من - يعني به آدمهاي بد - تذکر مي داد، ولي گوش آنها بدهکار نبود. دوست داشتم چند قصه از اين دوره نهصد و پنجاه ساله برايتان بگويم. ولي چه کنم که نه وقت داريد و نه حوصله، و زود خسته مي شويد. بالاخره، خدا به نوح دستور داد که کشتي بسازد، يک کشتي بزرگ، که از همه حيوانات در آن جاي دهد. آدمهاي خوب هم سوار کشتي شوند تا از عذاب خدا نجات پيدا کنند. و آدمهاي بد هم به طوفان بزرگ تاريخي که عذاب خدا بود، گرفتار شوند. خداي مهربان، زماني اين کار را کرد که چهل سال بود مردم بچه دار نشده بودند. چون قرار بود عذاب، همه زمين را بگيرد. و کودک بي گناه نبايد عذاب شود. پس بدانيد که تمام ادمهاي بدي که به اين عذاب خدا گرفتار شدند، همه بالاي چهل سال داشتند، فکر کرده بودند، و تصميم گرفته بودند که همچنان نمک بخورند، و نمکدان بشکنند. آنها پيرمردي مهربان و دلسوز - حضرت نوح عليه السلام - را آن قدر اذيت کرده بودند و آن قدر زخم زبان زده بودند که ديگر از دست آنها خسته شده بود. بله. بچه ها، روز موعود فرا رسيد. کشتي آماده شد. باران سيل آسا از آسمان باريد. عجب سيلي به وجود آمده بود! سيلي که حتي کوههاي بزرگ را هم پوشاند، من در درايي بي حد غرق شدم. آن قدر طوفان شديد بود که نوح پيغمبر هم به خدا پناه برد وقتي دعا کرد و راه نجات را از خدا خواست، خدا به او فرمود: اگر مي خواهي به سلامت از اين طوفان بگذري، بايد مرا به اين پنج اسم قسم بدهي، اسم اين پنج نفر، وسيله نجات تو مي شود. [2] .



[ صفحه 12]



عجب! باز هم پنج اسم! چه ارزشي دارند! اينها کي هستند که اگر کسي، به راستي و درستي در خانه شان برود، او را نجات مي دهند؟ اگر مطلب اين است، پس چرا مردم اين قدر غافلند که وقتي گرفتار مي شوند، به اين پنج نفر متوسل نمي شوند؟ اين سوالي است که از همان روزها تا حالا، فکر مرا مشغول کرده است. و هنوز هم دارم فکر مي کنم، ولي جوابي پيدا نکرده ام. البته هميشه به بچه هاي خوب خودم - يعني آدمهاي خوب - گفته ام که تجربه چند هزار ساله من اين است: هر وقت و هر جا به مشکلي برخورد کرديد، و نتوانستيد از گرفتاري رها شويد، خدا را به حق اين پنج تن قسم بدهيد. من در اين چند هزار سال نديده ام که کسي به اين صورت به درگاه خدا بيايد، و دست خالي برگردد. بالاخره - زود يا دير - به نتيجه اش مي رسد. [3] بگذريم. نوح پيغمبر هم، به برکت اين پنج نور پاک، از مشکلات رها شد، و به ساحل نجات رسيد. خودش، بچه هاي خوبش و آدمهاي خدا پرست آن روزگار، زندگي خوشي داشتند، تا اينکه...


پاورقي

[1] قرآن، سوره عنکبوت، آيه 14.

[2] رجوع شود به: حياه القلوب علامه مجلسي، باب حضرت نوح عليه السلام.

[3] رجوع شود به: بحار الانوار، جلد 94.