بازگشت

ناگفتني ها


نمي دانم براي شما پيش آمده که حرفهايي در دل داشته باشيد که



[ صفحه 45]



نتوانيد بر زبان آوريد؟ به تعبير ديگر، حرفهايي براي نگفتن داشته باشيد؟ من در طول عمرم، يک روز داشتم که مانند آن نبود. اين مطلب را سالها قبل از آن روز شنيده بودم. روزي که دو برادر - دو سبط رسول خدا صلي الله عليه و آله - با هم سخن مي گفتند. حضرت سيدالشهداء صلوات الله عليه، با برادر خود - امام حسن مجتبي عليه السلام - از نوع برخورد امت با ايشان ياد کرد. و در برابر، امام مجتبي عليه السلام، به برادر فرمود: هيچ روزي مانند روز تو نيست، اي ابا عبدالله [1] من، از همين بيان فهميدم که آن روز، در عمق فاجعه نظيري ندارد. و زماني که مولايم از مکه خارج شد و راه بيابان در پيش گرفت، احساس کردم که آن روز نزديک شده است. اين را پيشتر، از وداع جگرسوز حضرت سيدالشهدا عليه السلام با ام سلمه - همسر با وفاي پيامبر - هم فهميده بودم. داستان چنين بود که جبرئيل به رسول خدا صلي الله عليه و آله، خبر شهادت فرزندش در کربلا را - سالها قبل از وقوع آن - داده، و قسمتي از خاک کربلا را هم به پيامبر سپرده بود. پيامبر نيز آن خاک را در ظرفي شيشه اي گذارده، و به همسر وفادار و قدر شناس خود - جناب ام سلمه - سپرده بود. و به او فرموده بود: اين شيشه را نگاه دار. و هر زمان که فرزندم حسين، براي وداع از مدينه نزدت و آمد، هر روز به آن بنگر. هر روزي که اين خاک تبديل به خون شد، بدان که فرزندم حسين را کشته اند. ام سلمه، اين راز نبوت را دهها سال نزد خود نگاه داشته بود. و از روز وداع حضرت سيدالشهدا صلوات الله عليه، هر روز به آن مي نگريست. [2] ام سلمه به خاک کربلا نگاه مي کرد، و من به ام سلمه. و اين نگاه ها



[ صفحه 46]



بسيار پر معني بود. اينک مولايم و سرور امام حسين عليه السلام از مکه خارج شده و رهسپار بيابان شده بود. وادي به وادي، از شهادت سخن مي گفت. منزل به منزل، عاقبت آن سفر را بيان مي فرمود. و من سرا پا گوش بودم، در حالي که اميزه اي از: بهت، حيرت، سکوت، بغض، گريه، اندوه، تصور بي کسي، آينده مبهم، ناله يتيمي، نفرين بر مردم و... ميهمان جان من شده بود. حدود بيست روز بعد، کاروان در حال حرکت را در نقطه اي مستقر ديدم. خستگي سفر، هواي گرم، کودکان و زنان همراه، عدم امنيت، و عوامل ديگر، هر کدام، سببي براي خستگي جسمي و روحي بودند. و اکنون يک عامل ديگر اضافه شده بود: دستور محاصره اين کاروان مختصر، که از مرکز حکومت اموي رسيده بود. و اين در روز دوم محرم بود. نمي دانم از آن روز تا روز دهم چگونه گذشت. مانند آن روزها را حقيقتا در تمام طول عمر خود - نه قبل و نه بعد از آن - نديده ام. و بالاخره: آمد آن روزي که مانندش نبود ظهر روز دهم، همان صحنه شگفت را ديدم. هفتاد و دو نفر در يک سو، و سي هزار تن در طرف ديگر. اين هفتاد و دو نفر، اميري داشتند که بنجمين آن پنج تن آسماني و خدايي بود. و سي هزار نفر ديگر، به رياست ظلمت پرستاني شب نهاد پيش مي رفتند. گروه زيادي از آن سي هزار نفر، خودشان نامه هايي براي دعوت آن حجت خدا به سمت کوفه نوشته بودند، و اينک بار ديگر پيمان شکني غدير، در کربلا نمودار شده بود. آنها خودشن را از امت پيغمبر مي دانستند، در حالي که مهرباني هاي رسول خدا به آن امام همام را ديده بودند. و کلمات وحي را در مورد حجت خدا شنيده



[ صفحه 47]



بودند. اينها همه به جاي خود. و من از نخستين روزي که به توجهي مردم به آن حجت خدا را ديدم، انتظار و توقع چنين برخوردهايي را داشتم. اما آنچه اکنون مي پرسم، سوالي ديگر است: مي دانم که آنها، امام حسين عليه السلام را به عنوان امامي منصوب و منصوص و الهي نمي دانستند، که اگر او را چنين مي شناختند، در برابر او لشکر نمي آراستند. سخن در اينجا است که: در برابر هفتاد نفر، آيا سي هزار نفر سرباز لازم است؟ من - که زمين هستم - جنگ نابرابر زياد ديده ام، اما اينگونه نابرابر، نديده ام. از مقايسه جمعيت بگذرم. و به سوال ديگر برسم: همه مي دانند که در نخستين روزهاي ورود به کربلا، حضرت سيدالشهدا عليه السلام از ذخيره آب خود، نه فقط سربازان، که اسبهاي گروه مقابل را هم سيراب کرد. و همه مي دانند که گروه مقابل، نمک خوردند و نمکدان شکستند. اما آيا جنايت بايد تا اين حد برسد که آن سيراب شدگان، آب را، حتي بر روي کودک شش ماهه هم ببندند؟ سوال ديگر دارم: جنگ، تمام شد. هر چه بود. آتش زدن خيمه ها ديگر چه بود؟ اواره کردن خانواده در بيابانهاي گرم و آتشبار عراق و شام چه کاري بود؟ سوال ديگري هم دارم: معرفي فرزندان پيغمبر، به عنوان خارجي و دشمن دين، چه معنايي داشت؟ اين سوالها و دهها سوال ديگر، گوشه اي است از حرفهايي که براي نگفتن دارم. و در جواب تمام اين سوالها، خون گريستم. و خون جاري از ديدگانم را بر پاي هر سنگي نشاندم، تا شايد آدمهاي که



[ صفحه 48]



قلبي سخت تر از سنگ دارند، با ديدن آن سنگهاي خون آلود، تکاني بخورند، بلرزنذد، راه يابند، و از آن مسير باطل برگردند... و من همچنان در انديشه وعده الهي بودم که حق بر باطل پيروز مي گردد، و مصلحي نجات بخش از خاندان پيامبر، نور را بر ظلمت غالب مي سازد...


پاورقي

[1] مقدمه (لهوف)، سيد ابن طاووس.

[2] رجوع شود به کتاب کامل الزيارات.