بازگشت

تربت، گواه غربت


من نمي فهميدم که اين مردم، دل به چه کسي بسته بودند؟ وقتي کانون وفا و محبت، يعني پسر پيامبر رحمت را رها کنند، ديگر کسي مي ماند که بتوان به او اميدوار بود؟ من نمي فهميدم که اين مردم، دست از ياري پسر پيغمبر برداشتند، به اميد ياري چه کسي؟ مي دانم که انسان، اختيار دارد، ولي آيا از اختيار خود بايد اين قدر سوء استفاده کند که سررشته خانه دل خود را از امام نور بگيرد، و به عنصر پليدي همچون پسر ابوسفيان بسپارد؟ اصولا آزار و اذيت اين نورهاي پاک، چه سودي براي بشر دارد؟



[ صفحه 39]



اين سوالات، ساليان درازي است که برايم بي جواب مانده است. و من به راستي خجالت مي کشم که چنين فرزنداني دارم، و چنين آدمهايي را بر پشت خود جاي مي دهم. آن زن خيره سر که نور مجسم - امام حسن مجتبي عليه السلام - را ديده، و در طرف ديگر، مجسمه ظلمت - يعني يزيد بن معاويه - را هم ديده و شناخته، چه بهانه اي دارد که ظلمت را بر نور ترجيح دهد؟ اين است که من، هنوز هم از کار آن زن بي وفا و سنگ دل در شگفتم. چگونه مي شود که کسي، چنان خورشيد مهر و عاطفه را از نزديک ببيند، و اين چنين به قتل خورشيد کمر ببندد؟ آن هم به چه اميدي؟ به اميد وصال يزيد پليد! اکنون، به من حق مي دهيد که از بعضي کارهاي شما، من به جاي شما خجالت بکشم؟ خورشيد، در لطف و احسانش، خار را هم از توجه بي نصيب نمي گذارد، که خار هم بدون تابش نور خورشيد، مي ميرد و پژمرده مي گردد. اما کسي که پرورش گلها را در پرتو نور خورشيد ديده، چه عذري دارد که همچنان خار باقي بماند؟ اي آدمها! با شما هستم! مگر راه تبديل خار به گل، بر شما بسته است؟ وقتي امام مجتبي صلوات الله عليه را در حجره در بسته، مسموم و تنها ديدم، و صداي هلهله دشمن خانگي - جعده دختر اشعث بن قيس را از پشت در شنيدم، بار ديگر آن قاتل سنگ دل و يارانش را نفرين کردم، و در انتظار مصلح و منجي باقي ماندم. روز بعد از آن، بقيع ديدني بود. من دفن شبانه صديقه طاهره و علي مرتضي - عليهما السلام - را ديده بودم، و مي دانستم که اين دو بزرگوار، براي اينکه دشمنان به قبرهاي مطهرشان تعرض و جسارت نکنند، وصيت کرده اند که در ظلمت شب، به خاک سپرده شوند. اينها را مي دانستم. به اين جهت، در تعجب بودم که چرا پيکر پاک امام مجتبي عليه السلام در روز دفن مي شود؟ پيش خودم فکر کردم که



[ صفحه 40]



شايد اين مردم، از رفتار زشت خود نسبت به آن بزرگوار، پشيمان شده اند و توبه کرده اند و... اما بزودي، پاسخ سوال خودم را گرفتم. کي؟ زماني که آن خورشيد را بر پاره چوب ديدم، و دهها چوبه تير ديدم بر پيکر خورشيد نشسته بود. [1] تير باران جنازه، ظلمي بود که جز در حق اين مظلوم غريب، در مورد هيچ کس نديده بودم. از طرف ديگر، من، مات و مبهوت و متحير، در وصيت امام مجتبي عليه السلام نظاره کردم که: مرا در کنار جدم رسول خدا دفن کنيد. و اگر در اين راه مانعي پيش آمد، راضي نيستم قطره اي خون پشت جنازه ام ريخته شود. لذا در صورت مانع، مرا در بقيع به خاک سپاريد. آن حجت بر حق خدا، چگونه به علم الهي، موانع را ديده بود! فرزندي را که صاحب خانه بود، در جوار جدش اجازه دفن ندادند. بدن بيجان او را تيرباران کردند. و آن گاه به بقيع آوردند. بقيعي که امروز هم نشان از مظلوميت امام مجتبي عليه السلام دارد، و تربتي است که بر غربت او گواه است. اين همه را ديدم، اما تحقق وعده الهي را نديدم. و هنوز در انتظار آن نشسته ام، که مي دانم حق است و روزي شجره طيبه صبر اهل بيت عليهم السلام، به بار مي نشيند و ميوه شيرين غلبه حق بر باطل مي دهد.


پاورقي

[1] زيارت جامعه ائمه المومنين، مفاتيح الجنان.