بازگشت

جنايت، شقاوت و انتظار


شبي در مسجد کوفه، سنگيني جرثومه اي را تحمل کردم که شمشير زهر آلوده را بين خودش و من حائل قرار داده بود. هنگام سحر، صداي گامهاي آرام و مطمئن آن پدر مهربان کائنات را شنيدم و براي آخرين بار بر پاهايي بوسه زدم که واپسين لحظات ديدار او را مي گذراندم. امام نور، در مسجد کوفه پيش آمد، و خفتگان را يک به يک بيدار کرد. به آن جرثومه هم رسيد. او را بيدار کرد، و از جنايتي که در سر داشت، و شمشيري که بر کمر بسته بود، با او سخن گفت و به سوي ماذنه شتافت. اين لحظات، براي من بسيار کند مي گذشت. مات و مبهوت و متحير، به چرخش زمان نظاره مي کردم، که چگونه پيش مي رود. امام ديدم که زمان هم مثل من، در فرمان خدا و مطيع حق است، و ميدان را براي آزمايش و امتحان بندگان باز مي گذارد، تا هر کس به اختيار خود، راهي - سعادت يا شقاوت - برگزيند. لحظات همچنان مي گذشت، گر چه بسيار کند و سنگين و وحشت آور. نماز آغاز شد. من هميشه اين افتخار را داشتم که - در هنگام سجده هاي اميرالمومنين عليه السلام - بر پيشاني او بوسه بزنم. اما در اين سجده هاي آخرين نماز صبح مسجد کوفه، با تمام وجود، آن پيشاني را که نور خدا از آن مي درخشيد، در برگرفتم. نمي دانم خواب بودم يا بيدار، فهميدم چه اتفاق افتاد يا نفهميدم. اما لبهايم که بر پيشاني آن حجت خدا بود، ناگهان طعم تلخ خون را چشيدند. قتل در محراب، صداي فزت و رب الکعبه، همهمه جمعيت، فريادهاي ملائک از آسمان، همه درهم پيچيد. آن سحر، خونين شد. و من ديگر آرامش سحرگاهي را از دست دادم که دادم. در آن لحظات تلخ و کوبنده و سنگين، از سويي به اوج جنايت و



[ صفحه 36]



آخرين درجه شقاوت بشر مي انديشيدم، و از سوي ديگر به وعده اي که همچنان باقي مانده بود - وعده پيروزي و غلبه دين خدا بر دشمنان، وعده برپايي حکومت صالحان بر زمين - فکر مي کردم. و پيوسته لحظه شماري مي کردم تا چه زماني که آن وعده فرا رسد. و هنوز در انتظار آن لحظه ام، در حالي که ياد آن لحظات تلخ و جانگداز، يک دم از من جدا نمي شود. و مي دانم که ضربه آن جرثومه شقاوت، تنها بر فرق يک نفر نبود، بلکه بر فرق تمام فضيلت فرود آمد. و آن پليد، بايد به عدد همه کساني که از ديدار اميرالمومنين صلوات الله عليه و درک فضايل آن بزرگوار محروم شده و مي شوند، قصاص شود. و اين قصاص، جز به دست امامي که خداي بزرگ، زمام اختيار تمام جهان را به او سپرده، چگونه عملي مي شود؟ اين است معناي انتظار من، که هر لحظه برايم سخت تر مي شود.