سخت تر از سنگ
آي آدمها، آي بچه هاي من! من در اين عمر چند هزار ساله ام، تجربه ها دارم، و آن قدر قضايا ديده ام، که هر چه بگويم، خسته نمي شوم. اين را گفتم تا بدانيد که اين مقدار حرف، يک هزارم اسراري است که در سينه دارم، و براي شما مي گويم. مطمئن باشيد که من، مادر پير شما، زمين، براي شما هيچ چيز جز خوبي نمي خواهم. اين است که در ميان اين همه حرفها که دارم، گلچيني از آنها را - آن هم مهمترين حرفها را - مي گويم، تا هم خسته نشويد، و هم راه درست را در زندگي، پيدا کنيد. بگذاريد سخن را از اينجا شروع کنيم: فرض کنيد مردم شهري گرفتار يک بيماري واگيردار شده اند، که به همه سرايت کرده و همه را از پا در آورده است. در اين ميان، يک
[ صفحه 31]
پزشک ماهر مهربان دلسوز، براي درمان همه اين بيماران، به آن شهر مي رود، و به درمان تک تک بيماران مشغول مي شود. و آن بيماري خطرناک را در آن شهر مهار مي کند. اما دوست دارد کارش بعد از خودش ادامه يابد. و براي اين کار، پزشک ديگري معرفي مي کند که بعد از خودش به آن پزشک مراجعه کنند، تا هم باقيمانده آن بيماران، و هم بيماران آينده را معالجه کند. با اين پزشک جديد، چگونه بايد برخورد شود؟ کمي فکر کنيد و جواب بدهيد. مثالي که زدم، براي قضيه اي بود که در روز غدير ديدم. من ديدم که پيامبر رحمت، با همان دلسوزي و محبت پيامبرانه، براي مردم سخن گفت. سابقه گذشته و وضع روز آنها را گفت و مسير آينده را به آنها نشان داد. و براي اينکه راه عذري باقي نماند، از مردم خواست با آن بزرگ بزرگوار که ادامه دهنده راهش بود، بيعت کنند. و همه مردم بيعت کردند. من نمي دانم به چه بهانه اي با او چنان رفتار کردند؟ آنها که ايثار او را در بدر، خيبر و احزاب ديده بودند، آنها که از قصه ماندنش به جاي رسول خدا - در آن شب خطرناک - خبر داشتند، آنها که عبادتها و سخاوتها و کرامتهايش را مي دانستند، چرا با او اين گونه برخورد کردند؟ هنوز از روز غدير، سه ماه نگذشته بود که او را به زور به طرف مسجد کشاندند. من ديدم که فاتح غزوه ها، اينجا به امر خدا هيچ عکس العملي نشان نداد. من، و تمام دوستانم - آسمان، ماه، ستاره ها، خورشيد، و... - همه بر مظلوميت او گريه مي کرديم. و همه منتظر دستوري بوديم تا مردم را عذاب کنيم. اما اجازه نداشتيم. من به زبان خودم فرياد مي زدم: آي مردم! اميرالمومنين عليه السلام را بشناسيد، و به ياد خودتان بياوريد که او چه بزرگواري بوده است. اما گوش به حرفم ندادند که ندادند! بعدها فهميدم که چه توقع
[ صفحه 32]
بيجايي داشته ام. مردمي که گوش به حرف پيغمبرشان ندهند - که دهها سال، در خلوت و ميان جمع، در سفر و حضر، در جنگ و صلح، برايشان از فضائل اميرالمومنين عليه السلام گفت، و همه شنيدند و رعايت نکردند - حال از من - زمين خاکي - حرفي بشنوند؟ به يادشان آوردم که اين همان اميرالمومنين است که وقتي همسرش حضرت زهرا سلام الله عليها را مظلومانه بين ديوار و در قرار دادند، و آن بانوي بانوان مي خواست دست به موهايش ببرد و مردم را نفرين کند، همين علي عليه السلام بود که پيش آمد و فرمود: پدرت، رحمه للعالمين بود. و زهرا عليه السلام، دست از نفرين برداشت، که اگر نفرين مي کرد، تمام عالم نسيت و نابود مي شد. به مردم گفتم: آيا هر کس که نمک مي خورد، بايد نمکدان بشکند؟ حرفهايي که از اين اول مظلوم دارم، تمام نمي شود. درد دلهايش با ماه را شنيدم. درد دلهايش با چاه را ديدم. اشکهايي را که در نيمه هاي شب، در گرامي ترين لحظات عمرش - که همه آن لحظات، گرامي بود - بر دامان من ريخت، همچون مرواريد قيمتي در گنجينه وجود خود جاي دادم تا اينکه در روز قيامت به آن مردم ناسپاس نشان بدهم. من مي ديدم که او هم مثل برادرش رسول خدا صلي الله عليه و آله، نه براي خودش، بلکه براي مردم نادان و گمراه دعا مي کند، بر جهالت آنها اشک مي ريزد، و دوست دارد که همه آنها راه هدايت را انتخاب کنند. برويد و از مسجد کوفه بپرسيد. هر ريگي از ريگهاي مسجد کوفه، خاطره اي از خاطرات تلخ اميرالمومنين عليه السلام را به ياد دارد. هنوز ناله هاي محزون او که در دل شبها سر مي داد، هنوز در گوش من طنين انداز است. در نخلستانهاي امروز کوفه، به ياد نخلستانهاي آن روز کوفه قدمي بزنيد. کوچه هاي محله بني هاشم در مدينه، افتخار مي کردند که بر پاي او بوسه زده اند، و خاک پايش را همچون تاج
[ صفحه 33]
افتخار بر سر نهاده اند. دل آن مردم چقدر سخت تر از سنگ بود؟ نمي دانم.