روزهاي سياه
کاش پيغمبر خدا مرا با چنين مردمي رها نمي کرد. کاش آن روز تلخ که آن عزيز دوست داشتني عمر دنيايش به پايان رسيد، من هم نابود مي شدم، و ديگر بعد از آن باقي نمي ماندم. کاش مي مردم، و صحنه هاي بعد از رسول خدا را نمي ديدم. کاش خدا مرا زير و رو مي کرد تا روزهاي سياه بعد از شهادت آن حبيب خدا، و آن محبوب آفريدگار را نبينم. اما چه کنم که من هم يکي از آفريده هاي خدا هستم، و گوش به فرمان خدا، که هر چه به من فرمان دهد، اطاعت کنم. خداي مهربان به من فرموده تا تمام کارهاي خوب و زشت شما آدمها را ثبت و ضبط کنم، تا در روز قيامت به تک تک شما نشان دهند.
[ صفحه 28]
تنها دلخوشي من بعد از دوره آن پيامبر نور، اين بود که خاک زير پاي فرزندان و خاندان او هستم. اگر شما آدمها مي فهميديد که خاک زير پاي خاندان پيامبر بودن چه ارزشي دارد، شما هم لحظه اي اين فضيلت را از دست نمي داديد. اما چه کنم که بيشتر شما بچه هايم نه تنها اين را نمي فهميد، بلکه تا مي توانيد، با اين خاندان پاک، سر جنگ داريد. بيچاره من، که مادر پير چنين فرزندان ناخلفي هستم. و هر روز بايد جنايت تازه اي از آنها ببينم، و در برابر آن، تنها سکوت کنم، و صبورانه شاهد کارهاي زشت برخي از فرزندانم باشم. هر کس که ذره اي انصاف داشته باشد، بانوي نور را تا آخرين حد ممکن بزرگ مي دارد. آن بانو چنان نوراني بود که پرتوش روزي سه بار، اهل مدينه را خيره مي ساخت. و حتي آنها که چشم دل خود را بسته و کور ساخته بودند، آن نور را مي ديدند. اما چه کنم که آن کور دلان، نه تنها از پرتو چنين خورشيدي تابان بهره نبردند، که خون در دل آن خورشيد کردند. آنها که جز تيرگي را نمي خواستند و دشمن نور بودند، تيرهاي کينه خود را به سوي خورشيد عصمت رها کردند، تا نور افشاني را از او بگيرند. کاش چشمانم کور مي شد، و آن روزها را نمي ديدم: - روزي که بين در و ديوار، فريادش بلند شد. - روزي که آن سنگ دل هاي کافر، خانه اش را به آتش کشيدند. - روزي که مزد آن همه نور افشاني را با صورت کبود به او دادند. - روزي که فرزند شش ماهه اش را بالگدهاي ستم از او گرفتند. - روزي که چادرش را با خاک کوچه هاي تنگ مدينه آشنا کردند. - روزي که اثر پنجه ستم را بر سيماي نوراني او نشاندند. - روزي که پيکر نحيف آن بانوي جوان هيجده ساله را بر بستر
[ صفحه 29]
بيماري جاي دادند. - روزي که پس از آن همه آزارها، زخم زبانها نيز نثارش کردند. آي آدمها! که تا قيام قيامت مي آييد، با شما هستم. کاش گوشهايم کر مي شد، و صداي سيلي خوردن به صورتش را نمي شنيدم. کاش نابود مي شدم، و خون پسر شش ماهه اش بر صورتم نمي نشست. کاش لال مي شدم، و اين قصه هاي جانسوز را به شما نمي گفتم. کاش در آن شب، اجازه داشتم تا دهان باز کنم، و تمام افراد بي وفاي آن روز را در کام خود مي بلعيدم. کدام شب؟ آن شب که اميرالمومنين صلوات الله عليه، اول مظلوم عالم، تابوتي بر سر شانه گرفته بود. در کنار او، چند کودک يتيم، و تنها چند يار وفادار - کمتر از عدد انگشتان دو دست - آرام و بي صدا، اشک مظلوميت و ماتم مي ريختند. باقي ماجرا را از مدينه بپرسيد. من که بغض گلويم، را مي فشرد. تنها صداي جگر سوز و ناله مظلومانه علي مرتضي صلوات الله عليه را شنيدم که حبيبش خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله را خطاب کرد و عرضه داشت: اي رسول خدا! در مصيبت دختر برگزيده ات، صبر من کم شد، و زبان من در اين مصيبت نارسا است. از دخترت بپرس که امت تو با او چه کردند. از او بپرس، تا او از ستم امت با تو سخن گويد... [1] من سراپا گوش بودم که چه مي شنوم؟ نمي دانستم خوابم يا بيدار؟ مصيبتي که آئينه تمام نماي صبر را بشکند، فاجعه اي که زبان امير کلام را ببندد، ماتمي که پشت پشتوانه کائنات را به خاک ماتم برساند، چه مي توانست باشد؟ من مانده بودم، و وعده پيروزي رسول خاتم. من مانده بودم و وعده اي که خدا به پيغمبرش داده بود. من که همچنان براي پيروزي
[ صفحه 30]
اين بزرگ پرچمدار هدايت بر دشمنان لحظه شماري مي کردم، اينک در بهت و حيرت مانده بودم. در اين حيرت مانده بودم که امتي که پيغمبر خود ر اين گونه آزار دهند، چگونه مي توانند وسيله تحقق وعده الهي باشند؟ امتي که از پيغمبر خود بشنود که خشم فاطمه، خشم رسول است و خشم رسول، خشم خداست، [2] آن گاه فاطمه را به خشم آورد، از چنين امتي چه توقعي مي توان داشت؟ اين است که دوباره چشم از امت بستم، ديدگان مات و مبهوت و نگران و منتظر و گريان خود را بر همان خانه کوچکي دوختم، که تنها اميد و پناهگاه و تکيه گاه من بود: خانه کوچک رسول خدا، خانه کوچک صديقه کبري و علي مرتضي، که وعده حتمي الهي پيروزي حق بر باطل، جز از آن خانه، راهي براي بروز و ظهور نداشت...
پاورقي
[1] نهج البلاغه.
[2] فضائل الخمسه في الصحاح السته.