بازگشت

بنده خدا


من تا آن روز، ميزبان هزاران هزار انسان بوده ام. اما اين بنده خدا، عجيب بود. واقعا بنده خدا بود. اين ادعا را از خيلي آدمها شنيده بودم. اما غير از پيغمبران و جانشينان آنها، نديده بودم که کسي به راستي بندگي در برابر خداي بزرگ نشان دهد. گاهي بعضي از پيروان



[ صفحه 24]



آنها هم چنين مي کردند. اما عبوديت آنها هم نسبت به اين پيغمبر، قابل ذکر نبود. او واقعا عبدالله بود و به اين عنوان افتخار مي کرد. در حالي که تمام قدرت کائنات در اختيارش بود، و مي توانست از آن براي نابودي دشمنانش استفاده کند، اما اين کار را نمي کرد. من با تمام امکانات خودم، در اختيار او بودم. و از کارهاي زشت بعضي انسان نماها رنج مي بردم. دوست داشتم دهان باز کنم و آنها را در کام خود فرو ببرم. ولي منتظر اجازه آن بنده برگزيده خدا، آن پيغمبر بزرگ، برترين رسول الهي بودم، که به من چنين اجازه اي دهد، و آن بزرگوار اجازه نمي داد. آنجا بود که گوشه اي از صفت رحمه للعالمين بودن او را فهميدم. نه تنها فهميدم، که به گوش خود شنيدم، و به چشم خود ديدم. مي دانيد که ما - يعني من و آسمان و سنگها و... - هم چشم و گوش داريم. و گاهي بهتر از بعضي افراد بشر، مي شنويم و مي بينيم. اما با اين همه اقرار مي کنم که آنچه شنيدم و ديدم، فقط شعاع هايي از خورشيد رحمه للعالمين بود. من کجا و درک آن مقام کجا؟ اما به همان مقدار که ديدم، نمک خوردن و نمکدان شکستن مردم را هم ديدم. ديدم که چقدر بعضي از فرزندان ناخلف من، از اين اخلاق کريمانه و بزرگوارانه پيامبر رحمت، سوء استفاده مي کنند. من ديدم که آن پيغمبر بزرگ خدا، هيچ وقت به خاطر شخص خودش ناراحت نشد. در عوض، مي ديدم که بارها دست به دعا بلند مي کند، و هدايت مردم نادان را از خداي مهربان مي خواهد. بارها صحنه اين دعا را شاهد بودم. و از کيفيت شکايت هاي پيامبر رحمت به درگاه خدا ناراحت مي شدم. اما از طرف ديگر، از زبان همان پيغمبر - که زبان گوياي وحي الهي بود - شنيدم که خداي بزرگ، وعده اي به او داده که از شنيدن آن بسيار خوشحال شدم.



[ صفحه 25]



وعده حتمي خدا اين بود که: زمين - يعني من - بالاخره در دست افراد صالح - يعني جانشينان همين پيغمبر - قرار مي گيرد، [1] و دين حق در همه جاگسترش مي يابد [2] ، و چهره من که با ظلم و ستم و کارهاي زشت بعضي فرزندان ناخلف من، زشت و کريه شده، با عدالت و کارهاي صحيح انسانها، بار ديگر زيبا و ديدني مي شود. [3] من مي دانستم که وعده خدا حتما عملي مي شود. اما فکر مي کردم که اين وعده در زمان حيات خود رسول خدا صلي الله عليه و آله به انجام مي رسد، و من پس از هزاران سال تحمل سختي ها از دست فرزندانم - يعني شما آدمها - بالاخره به راحتي و آسايش مي رسم، يعني: زمين ديگري مي شوم. اما... فقط شصت و سه سال فرصت يافتم که ميزبان اين پيغمبر نور باشم، که نسبت به عمر چند هزار ساله من، تنها چند لحظه حساب مي شد. اين مردمان جفا کار بي وفا، پيغمبر خود را از من گرفتند، و مرا با خاطرات خوش آن شصت و سه سال تنها گذاشتند. من، در سال يازدهم هجري، در حالي که در انتظار تحقق وعده هاي حتمي الهي لحظه شماري مي کردم، بدن پاک پيامبر خدا را در برگرفتم. و از آن روز تا کنون، چشمي گريان در سوگ او، و چشمي به راه براي انجام وعده پيروزي او دارم.


پاورقي

[1] سوره انبياء، آيه 105.

[2] سوره نور، آيه 54.

[3] سورن حديد، آيه 17.