بازگشت

افتخار


گفتم که تمام اين احترام ها و برخوردهاي خوب، تا سن چهل سالگي محمد امين (صلي الله عليه و آله) بود. اما آن روز اتفاقي ديگر افتاد... محمد امين (صلي الله عليه و آله) نزديکان خود را جمع کرد. و بعد از مقدماتي - از جمله تاييد گرفتن از آنها نسبت به صداقت و راست گفتاري خود - به آنها خبر داد که خدا به او مقام پيغمبري را داده است. رسول خدا، همين خبر را به اقوام و خويشاوندان خود داد. اما من آن روز ديدم که او را مسخره کردند، به او خنديدند، و نگذاشتند کسي به حرفش گوش دهد. آنها خودشان اقرار داشتند که کلام دروغ از او نشنيده اند. خودشان مي دانستند که کسي به پاکي و صداقت و امانت او در ميان قريش



[ صفحه 23]



نبوده، و برترين آفريده خدا را در ميان خود دارند. اما چرا آن روز اين گونه برخورد کردند؟ فکر مي کنم فقط به خاطر يک مطلب بود: تصور آنها اين بود که پيغمبر اسلام با اين ادعاي جديد، منافع دنيايي آنها را به هم مي زند، در حالي که پيغمبر، خير و صلاح دنيا و آخرت آن مردم را مي خواست. نه تنها چيزي از دنياي آنها نمي خواست، بلکه مشکلات آنها را همچون گذشته - بلکه بهتر از گذشته - حل مي کرد. البته آن مردم بسيار نادان بودند. ولي در همان روز اول و روزهاي بعد، هر بار چنان برخوردي با پيغمبر خدا مي شد، من بر خود مي لرزيدم. دوست داشتم کاري بکنم، که اجازه نداشتم. روزي دندان حضرتش را شکستند. روزي زباله بر سرش ريختند. چون در برابر سخنان نوراني او پاسخي نداشتند، گفتند: شاعر است و شاعرانه سخت مي گويد! گاهي هم او را جادوگر معرفي کردند و حرفهايي ديگر. من همه اين حرفها را مي شنيدم و همه آن کارها را مي ديدم و دم بر نمي آوردم و تنها بخود مي پيچيدم. بالاخره او را از مکه بيرون کردند. او به سمت مدينه حرکت کرد. مي ديدم که گامهاي آرام و مطمئن خود را در مسير هجرت، بر سر من مي گذارد و اين را همچون تاج افتخار بر سر خودم مي دانستم و هنوز به آنها افتخار مي کنم. گمان مي کنم کمتر سياره اي مثل من چنين افتخاري داشته باشد.