بازگشت

رنج فراق


در همين لحظه بود که يکباره همه جا را تاريک يافتم. گويي ظلمتي شديد تمام دنيا را گرفته است، باران هم بر سر و صورتم



[ صفحه 11]



فرو مي ريخت، حال عجيبي پيدا کردم، از خود بي خود شده، سر از پاي نشناخته، سراسيمه، به اين طرف و آن طرف دويدم، جاي جاي زمين را در آن اطراف براي يافتن او جستجو کردم، بي اختيار اشک مي ريختم، با گلوي بغض گرفته صدايش مي زدم و مرتب، با آهنگي ملتمسانه داد مي کشيدم و مي گفتم: اي آقاي ما، اي مولايمان، بفرماييد، کجا رفتيد، بياييد آقا، در مسجد باز شد، اما ديگر هيچ کس را نديدم. شگفت اينکه تمام مدتي که بي تابانه در پي مولايم، به اين سو و آن سو دويدم و صدايش زدم که بفرماييد و التماس نمودم که در گشوده شد، تشريف بياوريد، چند دقيقه بيشتر طول نکشيد، اما طي همين مدت کم، در زير باران خيس شدم، هوا آزارم داد، سردم شد، لرزم گرفت و بخوبي وضع نامطلوب هوا را احساس کردم. آن گاه با دلي شکسته و ديده اي اشک بار وارد مسجد شدم و تازه به خود آمده، از غفلت بيدار گشتم. گويي خواب بوده و بيدار شدم. شروع کردم بر خود نهيب زدن و خويشتن را ملامت نمودن که چطور با ديدن آن همه نشانه هاي روشن و مشاهده آن امور اعجاز گونه و حيرت انگيز، حقيقت را ندانستم و آن بزرگوار را نشناختم.