بازگشت

لحظات سراسر اميد و شادماني


من بسيار خوشحال شدم، فورا برخاستم و همراه ايشان از مسجد سهله خارج شدم. شادماني و نشاط عجيبي داشتم. همراهي و هم صحبتي با آن بزرگوار، سرور و خوشي بي سابقه اي در من پديد آورده بود. وقتي همگام با آقا روانه شدم، ديدم فضا بخوبي روشن است. هوا بسيار مطبوع و دلپذير مي باشد. زمين کاملا خشک است. من در خدمت ايشان، روشني فضا و خشک بودن زمين را مي ديدم و ملايمت و لطافت هوا را بخوبي احساس مي کردم، اما بکلي غفلت داشتم از اينکه چند دقيقه پيش، ديده بودم هوا کاملا تاريک است و باران به شدت مي بارد.



[ صفحه 10]



خلاصه در چنين حالي، قدم زديم تا به در مسجد کوفه رسيديم، در تمام طول مسير، آن بزرگوار، که جانم فدايش باد، همراهم بود و من در نهايت نشاط و شادماني، از گفتگو با ايشان لذت مي بردم، ايمني و اطمينان خاصي پيدا کرده بودم و همراه بودن و مصاحبت با حضرتش، امنيت و آرامش و سروري وصف ناپذير در من پديد آورده بود، از همه عجيبتر اينکه، در تمام راه، نه تاريکي و ظلمت ديدم، نه ريزش باران. وقتي جلوي مسجد کوفه رسيديم، ديدم در مسجد بسته است، من چند ضربه اي به در کوبيدم تا کساني که داخل مسجدند، در را باز کنند. پس از چند دقيقه، صداي خادم را شنيدم که پرسيد: کيست در مي زند؟ گفتم: در را باز کن. با لحني اعتراض آميز و آميخته به تعجب، فرياد زد: در اين هواي تاريک و باران شديد، از کجا آمده اي؟ گفتم: از مسجد سهله آمده ام. وقتي خادم در را گشود، برگشتم و به سوي آن سيد عالي مقام و آقاي بزرگوار متوجه شدم - تا به ايشان تعارف کنم که بفرمايند و وارد شوند - اما او را نديدم.