بازگشت

شب وصال


آن روز هم به عادت هميشه، از نجف بيرون آمدم و بدون توجه به سردي هوا و بارش باران، راه افتادم. وقتي رسيدم، خورشيد غروب کرده بود. تاريکي شديدي همه جا را گرفته بود، باران تندي مي باريد و چنان پي در پي رعد و برق مي شد که گويي مي خواست آسمان را از جا بر کند. وارد مسجد شدم اما هيچ کس را نديدم، حتي خادمي که معمولا شبهاي چهارشنبه مي آمد، آن شب نيامده بود.



[ صفحه 7]



گويي خادم هم مي دانست که در آن هواي سرد و باراني، کسي نخواهد آمد، وقتي ميان آن مسجد تاريک، خود را تنها يافتم، بي اختيار دچار وحشت شدم، ترس عجيبي وجودم را پر کرد، از يک طرف تاريکي شديد هوا و غرش آسمان و از طرف ديگر، تنهايي و غربت در وسط بيابان، دلهره و اضطراب زيادي در من پديد آورد. با خود گفتم: خوب است نماز مغرب را بخوانم، اعمال اينجا را هم به سرعت انجام دهم و هر چه زودتر خود را به مسجد کوفه برسانم. سپس قدري به خود حالت بي باکي و شهامت تلقين نمودم و براي اداي فريضه مغرب برخاستم. نماز مغرب را خواندم، آن گاه اعمال مسجد سهله را بجا آوردم، اما وقتي مشغول نماز شدم، توجهم به سمت مقام شريف که معروف به مقام صاحب الزمان عليه السلام بود و روبروي من قرار داشت، جلب شد، ديدم آن مکان مقدس کاملا روشن است و صداي قرائت شخصي را که در آنجا نماز مي خواند شنيدم. از اين رو، آرامش يافتم و اطمينان خاطر پيدا کردم، چون با خود پنداشتم حتما قبل از من هم بعضي از زائران آمده و در مقام شريف مشغول نماز بوده اند، اما من به هنگام ورود غفلت داشته و آنها را نديده ام، پس مطمئن شدم که تنها نيستم، به همين خاطر وحشت و ترسم ريخت، قلبم آرام گرفت، بي دغدغه دعاهاي بعد از نماز را که در اثر مداومت و تکرار زياد حفظ شده بودم، خواندم و عباداتم را مثل هميشه بطور کامل به پايان رساندم. سپس متوجه مقام شريف شدم. از جاي برخاستم، به طرف



[ صفحه 8]



مقام صاحب الزمان عليه السلام رفتم. وقتي وارد مقام شدم، نور زياد و روشنايي خيره کننده اي ديدم، اما هيچ چراغي وجود نداشت و من از انديشه در اين باره به کلي غافل بودم که چطور، بدون آن که چراغي روشن باشد، اين فروغ و نور عجيب همه جاي مقام شريف را روشن ساخته است. آن گاه سيد بزرگوار و با مهابتي را در سيما و لباس اهل علم ديدم که ايستاده و مشغول نماز است، بي اختيار به سوي او کشيده شدم، جذبه خاصي داشت، کشش معنوي و فروغ چهره تابناکش، دلم را ربود، عظمت و ابهتش قلبم را تسخير نمود. از ديدن او بسيار شادمان گشتم. نخست گمان کردم از زائران غريبي مي باشد که از نجف آمده، زير در نگاه اول دانستم وي از ساکنان نجف اشرف است. سپس طبق دستور که در آن مقام شريف، حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه بايد زيارت شود، شروع کردم به زيارت مولايمان حضرت حجت سلام الله عليه بعد هم نماز زيارت را خواندم. وقتي فراغت يافتم، تصميم گرفتم با آن آقا، درباره رفتن به مسجد کوفه صحبت کنم - و از او بخواهم که باهم به آنجا برويم - اما بزرگي و عظمت ايشان مرا گرفت و ابهتش چنان بود که نتوانستم به راحتي با وي گفتگو کنم. در همين حال نگاهم به بيرون از مقام شريف افتاد خوب به ياد دارم که هوا به شدت تاريک بود، صداي غرش آسمان را مي شنيدم، پي در پي آهنگ کوبنده رعد همه جا را پر مي کرد، صداي ريزش باران به گوش مي رسيد، باران تندي مي باريد.



[ صفحه 9]