بازگشت

شب نور


شب از نيمه گذشته بود. هنوز هم نشانه اي از فرزند داشتن در سوسن ديده نمي شد. زودتر از هر شب براي خواندن نماز شب آماده شدم و به نماز ايستادم. سوسن نيز ناگهان از خواب پريد، از اطاق بيرون رفت، وضو گرفت، برگشت و مشغول خواندن نماز شب شد. او آخرين رکعت نمازش را مي خواند که از اطاق بيرون رفتم، نگاهي به آسمان انداختم و متوجه شدم نزديک طلوع فجر است، اما هنوز اثري از وعده امام عسکري عليه السلام ديده نمي شد. همان لحظه که در دل، نسبت به وعده حضرت، دچار ترديد شده بودم ناگاه صداي امام را از اطاق شنيدم که به من فرمودند: عمه جان، شک نداشته باش - آنچه گفته ام آشکار مي شود - و به خواست خدا خواهي ديد. من در حالي که از اين ترديد نزد خود شرمنده بودم به طرف اطاق برگشتم، همين که نزديک در رسيدم، ديدم سوسن نمازش را تمام کرده و با حالتي غير عادي، شتابزده بيرون مي آيد. به او گفتم: پدر و مادرم به فدايت، آيا چيزي احساس مي کني؟ گفت: بلي، عمه جان، چيزي را شديدا در خود يافتم.



[ صفحه 45]



گفتم: به خواست خدا جاي نگراني نيست. سپس او را به درون اطاق بردم، داشتم زير لب قرآن مي خواندم که ناگهان سوسن از نظرم ناپديد شد، مثل اينکه بين من و او، پرده آويخته باشند ديگر او را نديدم. از اين رو، وحشت زده و نگران شدم، فرياد کنان به طرف اطاق امام عسکري عليه السلام دويدم. در اين لحظه حضرت فرمودند: عمه برگرد که او را در جاي خود خواهي ديد. من با تعجب برگشتم، وقتي وارد اطاق شدم، ديدم نوري از سوسن مي درخشد که چشمهايم را خيره مي کند. سپس ديدم نوزاد سوسن به حال سجده، زانوهايش را بر زمين نهاده، صورت بر خاک گذارده، و دو انگشت سبابه اش را به طرف آسمان گرفته و مي گويد: شهادت مي دهم معبودي جز خداي يگانه نيست، او بي همتا است و شريکي ندارد، جدم - محمد - فرستاده خداوند است و پدرم امير مومنان مي باشد. سپس امامان را يکي پس از ديگري بر شمرد تا به نام مبارک خود رسيد، آن گاه به درگاه الهي عرضه داشت: پروردگارا، آنچه را به من وعده دادي بر آورده ساز، کارم را به اتمام رسان مخالفانم را نابود و مغلوب نموده، مرا بر دشمنانم پيروز فرما. و زمين را به وسيله من، سرشار از انصاف و عدالت گردان. همچنان غرق تماشاي مناجات دلنشين و کلمات معجز آساي اين نوزاد سراپا نور و کمال بودم، که ابومحمد، امام



[ صفحه 46]



حسن عسکري عليه السلام صدايم زده و فرمودند: عمه جان، آن کودک را در آغوش بگير و نزد من بياور. من جلو رفتم، فرزند سوسن را در بغل گرفتم و به طرف حضرت عسکري عليه السلام بردم. وقتي نوزاد سوسن به حضور پدر رسيد و مقابل امام يازدهم قرار گرفت، در حالي که هنوز به روي دستان من بود، به پدر بزرگوارش سلام نمود. آن گاه حضرت عسکري عليه السلام، کودک نوزادشان را از من گرفتند و در حالي که پرندگاني برفراز سرش در پرواز بودند، زبان مبارکشان را در کام آن طفل پر فرو نهادند و کودک از زبان (علم و عصمت) آن حضرت (دانش و معرفت و اسرار امامت) نوشيد. بعد به من فرمودند: اين کودک را بگير و به مادرش بسپار تا او را شير دهد، وقتي نرگس به او شير داد، بار ديگر فرزندم را نزد من بياور. من نوزاد تابناک امام عسکري عليه السلام را در آغوش گرفتم. به اطاق سوسن برگشتم، طفل را به مادر بزرگوارش، که مشتاقانه در انتظار نوزادش بود، سپردم. سوسن (با نگاهي پر مهر و قلبي شادان فرزندش را در بغل گرفت، به آرامي، روي چون ماهش را بوسيد و بوييد و) او را شير داد. آن گاه بار ديگر، فرزند سوسن را در آغوش گرفتم، او را به حضور امام حسن عليه السلام بردم، اما ديدم باز هم پرندگاني در اطراف سرش مي گردند.



[ صفحه 47]



سپس حضرت عسکري عليه السلام، با آهنگي بلند، يکي از آن پرندگان را مورد خطاب قرار دادند و فرمودند: اين کودک را برگير، از او محافظت و مراقبت کن و هر چهل روز يک بار، او را به نزد ما برگردان. پرنده مورد نظر، سخن حضرت را شنيد، فرمان امام را اطاعت نمود، نوزاد نرگس را برداشت و با خود به آسمان برد. وقتي آن پرنده پر گشود و بالا رفت، ساير پرندگان نيز در پي او به پرواز در آمدند و بدرقه اش نمودند. در آن حال شنيدم که ابامحمد، امام عسکري عليه السلام گفتند: تو را به خدا سپردم، به همان خدايي که مادر موسي، موسي را به او سپرد. وقتي نرگس ديد نور ديده اش را به آسمان بردند، دلش طپيد و اشک در ديدگانش حلقه زد. امام که اشک فراق را بر گونه هاي سوسن ديدند، به او آرامش داده و فرمودند: آرام باش، فرزند تو از هيچ کس جز خودت شير نمي نوشد، زيرا شير خوردن از غير تو، بر او ناروا و حرام است. به زودي نوزادت را به نزد تو مي آورند و او به آغوشت بر مي گردد، چنانکه حضرت موسي به مادر بازگردانده شد. و همين است سخن الهي که فرموده: سپس موسي را به مادرش بازگردانديم تا موجب چشم روشني و رفع اندوه او باشد. من که نمي دانستم آن چه پرنده اي بود که نوزاد سوسن را با خود به آسمان بردو چرا آن طفل تازه به دنيا آمده را برگرفت و



[ صفحه 48]



پرواز کرد، با شگفتي از امام حسن عسکري عليه السلام پرسيدم: آن چه پرنده اي بود که فرزندتان را با خود برد؟! حضرت فرمودند: او روح القدس بود، (نه يک پرنده معمولي، او بزرگترين فرشته الهي است) که بر امامان گماشته شده تا در جهت موفقيت، استحکام و تقويت، و تربيت آنان به دانش و معرفت، بکوشد.