بازگشت

جنگ و اسارت


همان گونه که امام فرموده بودند، اعلام جنگ شد. نظاميان رومي به دستور پادشاه، براي سرکوبي مسلمانان حمله کردند. من نيز با تغيير لباس، سر و وضع خدمتکاران جبهه را به خود گرفتم و ميان زنان پرستار، تا نزديک خط مقدم رفتم. در اين هنگام پيشاهنگان و نظاميان مسلمان پيش تاختند. عده اي را کشته و



[ صفحه 35]



گروهي را اسير نمودند. من هم ميان اسيران قرار گرفتم. آن گاه ما را با قايقها، به سوي بغداد آوردند و چنانکه مشاهده کردي در ساحل پياده کردند. اما يادت باشد که تا الان به هيچ کس نگفته ام که پدر بزرگم پادشاه روم است. اين بود سرگذشت من و قصه اسارتم. بشر بن سليمان گويد: وقتي ماجراي عجيب زندگي او را شنيدم به وي گفتم: عجيب است که تو از سرزمين روم هستي و به زبان عربي صحبت مي کني!! او گفت: پدر بزرگم در پرورش و آموزش من خيلي کوشيد. از اين رو، خانمي را که زبان عربي و رومي مي دانست استخدام کرده بود، او روزي دوبار، صبح و شب نزد من مي آمد و زبان عربي را به من ياد مي داد. به همين خاطر است که مي توانم به زبان عربي صحبت کنم.