بازگشت

سومين رويا


آن روز به پايان رسيد، من که بي تابانه در اشتياق ديدار امام حسن عليه السلام به سر مي بردم، با فرارسيدن شب، به خواب رفتم تا شايد محبوبم را در عالم رويا ببينم. خوشبختانه آن شب، به ديدار آن حضرت رسيدم و چنانکه فاطمه زهرا سلام الله عليها وعده داده بودند، امام عسکري به ملاقاتم آمدند. وقتي حضرت را در خواب ديدم، گويا با شکوه از اندوه فراق، عرضه داشتم: اي محبوبم، چه بر من جفا کردي، من که جانم را در راه محبت تو تلف کردم و در سوز مهر و غم جانکاه فراقت نابود شدم. امام حسن عليه السلام فرمودند: تاخير من از ديدار تو، هيچ علتي نداشت جز آن که در آيين مسيحيت بودي و در کيش مشرکان به سر مي بردي، اکنون که مسلمان شدي و به دين اسلام گرويدي، من هر شب به ملاقاتت خواهم آمد. از خواب بيدار شدم، اما از آن شب تا الان همه شب



[ صفحه 34]



حضرتش به خوابم آمده و پيوسته در عالم رويا، به ديدار آن محبوب بزرگوار نائل آمده ام. وقتي آن دوشيزه، سر گذشت عجيب و بهت آورش را برايم شرح داد و دانستم او، دختر امپراطور روم و از نواده هاي شمعون، جانشين حضرت مسيح عليه السلام است، و داراي شخصيت و شرافت خانوادگي و کمالات معنوي مي باشد، پرسيدم: چه شد که شما در بين اسيران قرار گرفتيد؟ چگونه از ميان قصر پادشاه به گروه اسرا پيوستيد؟ دخت قيصر روم، ماجراي اسارت خويش را چنين تعريف کرد: يکي از شبها که ابومحمد امام حسن عسکري عليه السلام به خوابم آمدند، در عالم رويا به من فرمودند: به زودي پدر بزرگت پادشاه روم، لشکري به جنگ مسلمين مي فرستد و نبردي ميان اين دو کشور آغاز مي شود. خود را به لباس خدمتکاران در آور، و بطور ناشناس همراه ساير زنان و پرستاران، به سوي جبهه حرکت کن.