بازگشت

آزادي اسيران


روزها گذشت، من بقدري دلباخته امام حسن عليه السلام شده بودم که در اثر شدت علاقه و سختي جدايي از آن حضرت نه مي توانستم غذا بخورم و نه شربتي بياشامم. به کلي اشتهايم کور شده بود، بي ميلي به غذا و امساک از خوردن و نوشيدن، کم کم ضعفي در من پديد آورد که بيمار و رنجورم ساخت. بيماري من هر روز شديدتر شد تا آنجا که اندامم را ناتوان و فرسوده ساخت. پدر بزرگم دستور داد پزشکان را براي معالجه ام احضار کنند. اما معاينات و معالجات آنان نيز سودي نبخشيد. هيچ دکتر متخصصي در شهرهاي روم نمانده بود که پدر بزرگم براي درمان بيماري من، از او استمداد نکرده باشد و دارويي براي دردم نخواسته باشد، ولي تمام آن کوشش ها بي نتيجه ماند، نه تنهال حال من بهبود نيافت، بلکه هر روز، ضعف و بيماريم افزون گشت. سرانجام پدر بزرگم از درمان مرض و ناراحتي من، مايوس گرديد، از اين رو کنار بسترم آمد، بربالينم نشست، نگاهي پر مهر



[ صفحه 31]



به چهره ام انداخت و گفت: اي نور چشمم، آيا در قلبت، آرزويي داري تا در اين جهان بر آورده سازم؟ گفتم: پدر بزرگ عزيزم، تمام درهاي نجات را به روي خود بسته مي بينم. اما اگر آزار و شکنجه را از اسيران مسلمان برداري، غل و زنجيرها را از دست و پايشان بگشايي، با آنها نيک رفتاري نمايي، در زندانها را به رويشان باز کني و آنان را رها سازي، اميد دارم حضرت مسيح و مادرش مريم مقدس، سلامتم را برگردانند و به من تندرستي و عافيت، موهبت نمايند. پدر بزرگم، قيصر روم، خواهش مرا پذيرفت. دستور داد اسيران مسلمان را که در زندانهاي روم، زير شکنجه و در غل و زنجير بودند، آزاد کنند. من نيز به ظاهر، اندکي اظهار بهبودي نمودم، کمي غذا خوردم و چنين وانمود کردم که به خاطر رفتار نيک امپراطور روم، مورد شفاي حضرت مسيح قرار گرفته ام. پدر بزرگم که از اندک اظهار بهبودي من، به شدت خشنود شده بود، دستور داد اسيران مسلمان را احترام نمايند و با کمال عزت آنها را آزاد سازند.