بازگشت

روياي آن شب


من به اطاق خود برگشتم و در بستر آرميدم. اما آن شب، خواب عجيبي ديدم، رويايي که مرا به عالمي ديگر برد و سرنوشت زندگي ام را به کلي تغيير داد. آن شب، در خواب ديدم: در ميان قصر پدر بزرگم هستم. گويا حضرت مسيح و جناب شمعون و گروهي از حواريين، در آنجا گرد آمده اند. در جايگاهي که پدر بزرگم، تخت خود را قرار داده بود، به جاي آن تخت جواهر نشان، منبري از نور به بلنداي آسمان نصب شده بود که درخشش آن همه جا را روشن ساخته بود.



[ صفحه 29]



در اين هنگام، پيامبر خاتم، حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم به همراه حضرت علي عليه السلام که داماد و جانشينش مي باشد و جمعي از فرزندانش عليهم السلام وارد شدند. حضرت مسيح، به استقبال رسول اکرم شتافت و آن حضرت را در آغوش گرفت. آن گاه خاتم الانبياء به او فرمودند: اي روح خدا، من آمده ام تا مليکه، دختر وصي و جانشينت شمعون را براي اين فرزندم خواستگاري کنم. بدين ترتيب، رسول گرامي اسلام، به فرزندشان امام حسن عسکري عليه السلام اشاره نمودند و با نشان دادن آن حضرت که پسر نويسنده اين نامه است، مرا براي آن بزرگوار، خواستگاري نمودند. در اين هنگام، حضرت مسيح نگاهي به شمعون کرده گفت: شرافت و عظمت به تو روي آورده، نسل خود را با نسل دودمان حضرت محمد عليهم السلام پيوند ده. شمعون نيز، با اين ازدواج فرخنده موافقت نمود و اظهار داشت: اين وصلت را پذيرفتم. سپس پيامبر اکرم، بر آن منبر نور بالا رفتند. خطبه اي خواندند و مرا به عقد ازدواج فرزندشان در آوردند. حضرت مسيح و حواريين و فرزندان بزرگوار رسول اکرم نيز همگي بر اين پيوند مقدس گواه بودند. ناگهان از خواب بيدار شدم. روياي عجيبي بود. خواستگاري رسول خاتم از من! و پيوند همسري من با فرزند بزرگوارش امام حسن!! اما ترسيديم آنچه را در خواب ديده ام، براي پدرم و



[ صفحه 30]



پدر بزرگم تعريف کنم، زيرا بيم آن مي رفت که اگر از حقيقت روياي من با خبر شوند، دستور کشتن مرا صادر کنند. از اين رو، ماجراي خوابم را به هيچ کس نگفتم و پيوسته آن را، چون رازي پنهان داشتم. اما روز به روز، محبت و علاقه ام به ابي محمد، امام حسن عسکري عليه السلام بيشتر مي شد، همواره دلم در ياد آن بزرگوار مي تپيد و مهر آن حضرت، جانم را تسخير کرده بود.