بازگشت

جشن ازدواج


داماد را با تشريفات خاصي، روي تخت جواهر نشان، که بر چهل پايه قرار گرفته بود، نشاندند. صليب ها را برافراشتند، اسقف ها برخاستند، گرداگرد تخت داماد، حلقه وار ايستادند، کتابهاي مقدس را بدست گرفتند، انجيل ها را گشودند تا عقد ازدواج و پيوند همسري مرا با فرزند برادر جدم، فرمانرواي روم، بر اساس آيين مسيحيت، انجام دهند. اما در همين لحظات حساس، حادثه عجيبي رخ داد. همين که بزرگان کليسا خواستند مرا به عقد پسر عموي پدرم در آورند، ناگهان صليب هاي نصب شده بر جايگاههاي بلند، واژگون گرديد و بر زمين فروريخت. پايه هاي تخت، شکست و تخت داماد، سقوط کرد. صداي هولناکي، فضاي قصر را گرفت و



[ صفحه 27]



يکباره همه چيز دگرگون گرديد. داماد بيچاره از تخت، بر زمين غلطيد و بيهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پريد و اندامشان به لرزه افتاد. وضع عجيب و بي سابقه اي پيش آمد، هراس و وحشت، همه را گرفته بود. اسقف بزرگ، که پيمان زناشويي ما را شوم تلقي کرده و اين حوادث را نشانه نامبارکي اين ازدواج مي دانست، پيش آمد، در برابر پدر بزرگم ايستاد و گفت: اي پادشاه روم، ما را از انجام مراسم اين پيوند شوم، که نشانگر نابود شدن آيين مسيحي و مذهب شاهنشاهي است، معاف نما. پدر بزرگم نيز اين حادثه ناگهاني را به فال بد گرفت و پيش آمدن اين اوضاع عجيب را، دليل نافرخندگي اين ازدواج دانست. اما به اسقف ها گفت: بار ديگر مراسم عقد مرا با برادر داماد قبلي برگزار کنند و دستور داد: پايه هاي تخت را استوار نماييد. صليب ها را بر افرازيد. برادر اين برگشته روزگار بدبخت و نگونسار را بياوريد و بر تخت بنشانيد، تا دخترم را به عقد ازدواج او در آورم. اميدوارم بخاطر سعادت و فرخندگي وي، نحوست و شومي برادرش دامنگير شما نشود.