بازگشت

سرگذشت عجيب من


نام من مليکه است. دختر يشوعا هستم که پسر قيصر و فرمانرواي کشور مقتدر روم مي باشد. مادرم از فرزندان شمعون است که جانشين حضرت مسيح بوده و از ياران آن پيامبر عالي مقام به شمار مي آيد. سر گذشت عجيب و بهت انگيزي دارم. اکنون توجه کن تا داستان پر حيرت زندگي ام را برايت شرح دهم: بيش از سيزده بهار از عمرم نگذشته بود، پدر بزرگم، قيصر روم، تصميم گرفت فرزند برادرش را به همسري من در آورد و از من خواست با پسر عموي پدرم، ازدواج کنم. به دستور فرمانرواي بزرگ روم، جشن با شکوهي ترتيب داده شد. سالن تشريفات قصر، براي انجام مراسم ازدواج من، مهيا گرديد. تخت بزرگ جواهر نشان دربار را که به انواع جواهرات گرانبها آراسته شده بود، روي چهل پايه قرار دادند. بزرگان لشکري و کشوري که براي شرکت در اين مراسم دعوت شده بودند، در سالن با شکوه قصر، حضور يافتند. سيصد نفر از راهبان و قسيس ها، که از نسل ياران و حواريين



[ صفحه 26]



حضرت مسيح بودند، و همگي از مقامات برجسته مذهبي به شمار مي آمدند، حاضر شدند. هفتصد نفر از کساني که منسوب به دودمان حواريين حضرت عيسي بودند، و قدر و منزلت خاصي داشتند، نيز شرکت نمودند. چهار هزار نفر از فرماندهان ارتش و سر لشکران و برگزيدگان سپاه و بزرگان قبايل، با لباسهاي رسمي، حضور يافتند. با ورود امپراطور مقتدر روم، که پدر بزرگ من بود، مجلس جشن، رسميت يافت و مراسم ازدواج من، آغاز شد.