بازگشت

شاهزاده خانم رومي در ميان اسيران


بامداد روز معين، هنگام طلوع خورشيد، کنار پل فرات رفتم، و به انتظار ايستادم تا قايقهاي اسيران جنگي برسند و شخص مورد نظر را بيابم. برخي از جوانان عرب و گروهي از نمايندگان فرماندهان ارتش نيز آمده بودند تا از بين زنان اسير کنيزاني انتخاب کنند و براي خود يا اربابانشان خريداري کنند. دقايقي بعد، قايقهاي حامل اسيران رسيدند و کنار ساحل ايستادند. چيزي نگذشت که اسرا پياده شدند و به ساحل آمدند. سر و صدا بلند شد و هياهوي کساني که براي خريدن کنيزان بلا نخاس صحبت مي کردند، فضاي ساحل را پر کرد.



[ صفحه 23]



در اين هنگام متصدي فروش بردگان کنيزي را که دو جامه حرير پوشيده بود. براي فروش آورد. اما آن خانم، در نهايت پاکدامني و عظمت، خود را از چشم مشتريان دور مي داشت، و از اينکه مرد برده فروش، وي را به خريداران نشان دهد، خودداري مي نمود. يکي از مشتريان که از پاکدامني آن دوشيزه، تعجب کرده بود نزد نخاس رفت و گفت: او را به سيصد دينار مي خرم، زيرا عفت و حجابش، او را در نظرم گرامي داشته است. اما آن دوشيزه بزرگوار به زبان عربي سخن گفت و فرمود: اگر در شوکت و جلال سليمان بن داود هم ظاهر شوي و قدرت و سلطنت او را بدست آوري هرگز به تو رغبتي ندارم، بيهوده پولهايت را تلف نکن. مرد برده فروش، که خود را از فروختن آن زن اسير ناچار مي ديد، به او گفت: چه بايد کرد؟ من ناگزيرم شما را بفروشم، راهي جز اين نيست. دوشيزه خانم جواب داد: عجله نکن. من بايد شخصي را انتخاب کنم که قلبم آرام گيرد، و به وفاداري و درستکاري او اعتماد داشته باشم. در اين هنگام جلو رفتم و به نخاس گفتم: من نامه اي از بعضي بزرگان به همراه دارم که به زبان و خط رومي نوشته و در آن بزرگواري، وفاداري، سخاوت، نجابت و روح مداراي خود را شرح داده است. اين نوشته را بگير، به اين



[ صفحه 24]



خانم بده تا بخواند و از روحيات و صفات نويسنده آن آگاه گردد، اگر به او تمايل پيدا کرد و تو هم به فروش او راضي بودي، من از سوي نويسنده نامه وکالت دارم که اين خانم را خريداري کنم و نزد وي ببرم. مرد برده فروش، پيشنهادم را قبول کرد. نامه را گرفت و به او داد تا بخواند و نظر خود را اظهار نمايد. وقتي نگاه دوشيزه به نامه افتاد و نويسنده آن را شناخت، چنان از شدت خوشحالي گريست که بهت آور بود. نامه را خواند و به نخاس گفت: حتما بايد مرا به صاحب اين نامه بسپاري. بعد با قسم هاي شديد تاکيد کرد که اگر مرا به نويسنده نامل تحويل ندهي، هلاک خواهم شد و تو مسئول جان من خواهي بود. وقتي کار به اينجا رسيد، نخاس با من به گفتگو پرداخت و درباره فروش او صحبت کرد. من قدري درباره قيمت او بحث کردم تا آنکه به همان مبلغي که از سوي مولايم دستور داشتم به توافق رسيديم. متصدي بردگان پولها را از من گرفت و آن خانم را که بسيار خوشحال شده بود، به من سپرد. من به همراه آن دوشيزه، به سمت منزلي که در بغداد اجاره کرده بودم، راه افتاديم. اما وي از شدت خوشحالي آرام نداشت، پيوسته نامه حضرت هادي عليه السلام را از گريبان بيرون مي آورد، آن را مي بوسيد، روي ديدگانش مي نهاد، بر گونه هايش مي گذارد و با قلبي سرشار از محبت، خطوط و نقوش آن را بر بدنش مي کشيد.



[ صفحه 25]



من که فکر مي کردم او نويسنده نامه را نمي شناسد، از رفتارش متحير شدم و با تعجب پرسيدم: چطور شما نامه اي را مي بوسيد که هنوز صاحب آن را نمي شناسيد؟! وي پاسخ داد: اي ناتوان که به مقام فرزندان پيامبران ناآشنايي، خوب گوش کن تا حقيقت را بداني.