بازگشت

پيشگفتار


کوهها، در انتظارش، سر به ابر،

دشتها، خشکند و سوزان چون

کوير،

دشتهاي بي علف،

صخره، هم آواري باد، مي سرايد

اين سرود:

کي شود صبحش که صبحي دير نيست؟

که ز تيغ کوهها،

بر زند خورشيد؟

آيا دير نيست؟

کوهساران در هواي تب دار انتظار، سر بر بلند ابرها مي سايند و ازواج، زمين را مي کاوند. خورشيد بامدادان، نگران چشم، به نور خويش تاريکي شب مي زدايد، تا در گستره نور، بيابدش. اما به هنگامه سرخ فام غروب، دل خونين خويش درآغوش مغرب به خفا مي کشد، و اشک ديده را به دستگيري سياهي، مي پوشاند، روزي به انتظار رفت و فروغ ظهور را، آه...و صد آه... که نيافت. ابرها، باران فشاندند، سرآسيمه و غران، تا عفن زمين، به



[ صفحه 6]



پاکي گرايد، دشت، کوير شد، شايد که درختان ديدن دشت را مانعند. درخت خشکيد، دشت کوير شد و افق هاي دور را در پي اش کاويد اما افسوس که بر کوير سراب مي دويد و سراب... نه، او سراب نمي جويد. باد، زوزه با ناله آميخت، و سرود غم فزاي فراق غيبت را بر دشت و کوه، جنگل و صخره، شهر و ده، روز و شب خواند و خواند. و ما نظاره را از کوه، و شکوه صبر و انتظار را از صخره و کاويدن افق ها را از دشت و ناله حزن آلود را از باد، آموختيم... آموختيم و وجودي شديم، کوه و صخره، دشت و باد، و آن گاه باران به يادمان آمده راستي، آيا گناه زمين را به عفن نکشانده؟ بگذار، بشوئيمش. با چه؟ با خون دلمان، از زلال اشکمان. مرداب را بخشانيم، بر پيکرش درخت و گل نشانيم، آفتاب را برکشيم تا نور دهد و خفاشان، به غار تار، بتاراند. ظلمت بگريزد و پليدي. روز باشد و پاکي، و مهدي (ع)، آن پاک مرد همه، بر گلزاري از لاله، که خون دلهامان آبيار اوست، قدم بر نهد. آه... که آمدنش را مي توان حماسه گفتن؟ شايد نه؟ چگونه توان تداوم و تکامل رسالت پيامبران را به بند کلمات در کشيم؟ اما از سخن گفتن گريزي نيست. عشق سوزان است و شرارش زبان را به سخن، وا مي دارد. و جز با کلمه، با چه به سخن بنشينيم؟ آري، آمدنش حماسه و حماسه اش شمشير است و ميراندن. شمشير در دستي خرقه پوشيده و نان جوين خورده. وه... که چشمان خشکيده مظلوميت سرخ تاريخ، چه مشتاقند، بر اين



[ صفحه 7]



حماسه... و حسين (ع)، مظهر مظلوميت سرخ تاريخ، بر اين حماسه مي سرايد، که او شمشير است و ميراندن در سايه شمشير... آه... آنگاه که خورشيد با صيقل شمشير، و زوزه باد با فرياد فرا رفت و فرود آمد، دست حق ستان مهدي (ع)، درهم آميزد. حماسه فتح است و سرور مرگ و شهادت. پايان ظلم است و مظلوميت. با چشماني دوخته براهش، قلبها را به خون طهارت صيقل دهيم. زبان به خواندنش گشائيم و آسيمه سر، براهش گام زنيم. و خدا را دعا خوان بخوانيم و لب به سوال بگشائيم: کي شود، صبحش که صبحي دير نيشت! کي ز تيغ کوه ها، بر زند خورشيد؟ آيا دير نيست؟



[ صفحه 8]