بازگشت

خدا در مفهوم رهبري


همه چيز براي انسان خلق شد و انسان براي خدا... [1] .

انسان، اين مخلوق سرگشته، که در سنگلاخي به وسعت تاريخ گام بر مي داشت، بتجربه دريافت که مي بايد حس برتري جوئي خود را محدود کند و به قانوني و حکومتي تن دهد. حکومتي که اگر چه بمانند داروئي تلخ، کام را مي آزارد، ولي منافع بيشتري بدنبال دارد. اما از سوي ديگر اين موجود طعمکار همواره کوشيده است تا به قانوني تن دهد که بر وفق مراد و خواسته هاي دروني او باشد و بعبارت ديگر دوست دارد که در مقابل خواسته هاي خويش هيچ مسئوليتي را بگردن نگيرد. بدينسان مي بينيم انساني که يک زمان، حکومت را آن چنان مي خواست که او را از ذلت و بندگي و بي -



[ صفحه 29]



عدالتي نجات دهد، زماني ديگر، حکومتي را مي پسندد که به او امتيازات و حقوقي افزونتر دهد و بر ظلم او پرده کشد و او را در مقامش تثبيت کند. ولي با همه اين زير و بالاها، انسان هيچ يک از حکومتها و قانونهاي اجرا شده را نيافته است که زندگي را، و آرامش را به او بنماياند و آن را تضمين کند. همان طور که روسو مي گفت: انسان آزاد بدنيا آمده و همه جا در بند و زنجير است. [2] بر اين اساس پيوسته خود را نوعي اسير حس کرده و در مقابل اين فشارها حالت تهاجمي بخود گرفته است. منتسکيو مي پرسيد: افراد بشر طبيعتا در حال جنگ نيستند. پس چرا همواره مسلح مي باشند و چرا خانه خود را با کليد مي بندند؟ [3] .

اين همه از آنجا ناشي مي شود که قوانين حکومت، از محصولات فرهنگي اند و ناگزير با تحول فرهنگ جامعه تحول مي يابند و نيز اين قوانين (بگفته ارسطو) جز عادت و گاهي فشار - نيروي ديگري ندارند که مردم را باطاعت وادارند. در نتيجه، آدميان که ياراي پذيرفتن قوانين سطحي، متغير و تحميلي را ندارند، يا در مقابل قانون به عصيان بر مي خيزند و يا زير فشار آن خرد مي شوند. و اين هر دو، نشانه انحطاط قوانين ساخته ذهن بشر است. از سوي ديگر مي بينيم که آدميان باز هم باين قوانين منحط عمل مي کنند، اگر چه آن را صحيح نمي دانند. و مسلما ايشان بخاطر ضمانت اجرائي قانون و ترس از کيفرها نيست که مطيع مي شوند. چرا که بسيار کساني بر عليه اين قوانين سر به عصيان برداشته اند و از طرف ديگر، خود اين عاصيان،



[ صفحه 30]



در ميان خود مطيع قانونهائي هستند. پس اطاعت آنان بايد دليل ديگري داشته باشد و آن احتياج انکار ناپذير ايشان به قوانيني زنده و تضمين شده است و چون آن را نمي يابند به همين حد قناعت کرده تا سر حد امکان بدان گردن مي نهند. ايشان راهي بهتر نمي شناسند و بقول معروف، معتقدند: وقتي مادر نبود بايد به زن پدر قناعت کرد!!. اين، يقينا گناه مکتبهاي ديروز و امروز بشري است که هرگز نتوانسته اند يک فلسفه فراگير و اقناع کننده در برابر تمامي خواسته هاي انسان - اعم از مادي و معنوي ارائه کنند و همگي آنان بنوعي از پر کردن خلاء وجودي او عاجز مانده اند. براي مثال از مارکسيسم نام مي بريم که از آخرين دستاوردهاي فلسفي ما ديگران است. اين مکتب تا آنجا که رابطه انسان را با سه عامل جامعه، تاريخ و توليد بررسي مي کند، با هياهو و جنجال داد سخن مي دهد ولي در آخرين مرحله، يعني بيان رابطه انسان با خويش، که در حقيقت مهمترين بخش فلسفه هر مکتب است ساکت مي ماند. ارائه گر اين فلسفه مي کوشيد خدا را از عينيت جامعه حذف کند، اما زماني که مي خواست... انسان را بجاي خدا در مرکز هستي قرار دهد، او را مقهور و بازيچه دست هيولاي تاريخ مي کرد [4] و از او عروسکي مي ساخت که حرکتش جبرا بفرمان خيمه شب باز تاريخ صورت مي گيرد. و يا بعکس فلسفه انسان گرائي - اومائيسم - را در نظر بياوريم که هدفش احترام به مقام ارجمند انسان و اقناع تمايلات و خواستهاي زميني اوست و در حقيقت بجاي خدا، من را قرار مي دهد. اين، در واقع اعتقاد به خود خواهي محض است يعني آن چيزي



[ صفحه 31]



خوب است و آن کاري درست است که مرا در اين چند سال عمر لذت ببخشد و بپسندم... من بايد تمام اعمالم را بر اساس لذت خودم ارزيابي کنم... چون هيچ ملاک ديگري وجود ندارد تا فدا کردن مرا بخاطر ديگران توجيه کند. [5] .

مي بينيم که هيچ يک ازين مکاتب نمي توانند از نظر منطقي يک مکتب ايده آل باشند. حال ببينيم ريشه اين ناتواني چيست؟ لازم است ابتدا اصطلاحي بنام انسان فطري را تعريف کنيم. انسان فطري، فردي است که فطرت اوليه خود را بطور دست نخورده داشته باشد و صفحه ذهنش از اوهام، خرافات و تبليغات خالي باشد. اين چنين انساني که به هيچ وجه از محيط خود تاثير بنيادي نپذيرفته، مي تواند، و بايد ملاک منطقي ارائه و طرح فلسفه ها باشد. ملاکي که در دستاوردهاي انديشه بشر کمتر بکار گرفته شده و لذا بي ثباتي نظام هاي فلسفي را بوجود آورده است.... و خداوند چنين اراده فرمود که اسلام بر اين چنين مبنائي پايه ريزي گردد تا تمامي آنچه که بشريت براي پيمودن راهي بسوي سعادت جاودانه بدان نياز خواهد داشت در اختيارش بگذارد. چنين گشت و اسلام که دين آخرين نام گرفته بود بر اساس آفرينش انسان و خصوصيات ويژه او نظام يافت و به آدميان عرضه شد تا ايشان را بر پايدارترين راه [6] رهنمون گردد. اسلام بحکم آخرين بودنش وظيفه اي دشوار بدوش گرفت. اين آئين جوان مي بايست تا پايان جهان، دين مردمان باشد. پس بايد که هر قانوني بنحو تکامل يافته اش درين



[ صفحه 32]



دين گرد آمده باشد. ازين رو به اراده خداوند طرحي شگفت و بي سابقه در اين مکتب ترسيم د تا تمامي انسانها را در جاودانگي زمان در برگيرد. بخش زير بنائي اين آئين که مستقيما بر نيازهاي انسان فطري منطبق مي گردد، همواره يکسان و لا يتغير باقي خواهد ماند، چنانکه طبيعت انسان اين چنين است و عواملي چون خشم، محبت، برتري طلبي، ميل به تناسل و نياز به غذا را همواره در خود داشته و خواهد داشت. شايد لازم باشد بر اين اصل، تبصره اي نيز بي فزائيم و آن اينکه: اسلام، اساس تعليم و تربيت خود را بر تعقل گذاشته است نه عاطفه و احساس. [7] .

بر اساس اين نکته دقيق، در آئين محمدي، مردمان تابع مقرراتند، نه مقررات تابع آدميان. براي مثال، نه اين چنين است که هر گاه مردمان از رياضتهاي قرون وسطائي کليسا بستوه آمند، بر ايشان قانوني منوط بر ارضاي خواسته هاي جسمي ارائه آمدند [8] يا زماني که ديد بسياري از مردم عملا دمي به خمره مي زنند الکل را بر ايشان حلال کند!!! [9] .

اما بخش روبنائي آن، يعني مجموعه تعاليم و مقرراتي که زندگي روزمره و برخوردها و عکس العمل هاي متغير فردا را در بر مي گيرد با گذشت زمان ديگر گونه مي شود و با شرايط هر عصر تطابق مي يابد زيرا پر روشن است که زندگي همان انسان طبيعي که نظر به ساختمان ويژه خود ثابت و يک نواخت است، نظر به مقتضيات مکاني و زماني، پيوسته با حالت تحول و تکامل مواجه و با عوامل انقلابي دست بکريبان است و تدريجا شکل خود را عوض نموده و بر محيط تازه



[ صفحه 33]



منطبق مي سازد. اين تغيير اوضاع حتما تغيير مقررات را ايجاب مي نمايد. [10] .

به اين ترتيب، رسول امين (ص) با تعيين جانشينانش بفرمان خداوند، زنده بودن و تحرک اين آخرين دين را تا پايان جهان تضمين کرد. بگذاريد اين نکته را از زبان برناردشاو در آغاز کتابش محمد رسول خدا بشنويم: من پيوسته به دين محمد (ص) بدليل خاصيت زنده بودن عجيبش نهايت احترام را داشته ام. بنظر من اسلام تنها ديني است که استعداد منطبق شدن بر حالات گونه گون و صحنه هاي مختلف زندگي و مواجهه با همه زمانها را دارد. [11] .

سر اين جاودانگي را بايد درين جست که اسلام دو گره کور قانون يعني انسان و زمان را بسادگي گشود. چرا که از يکسو مباني اعتقادي خويش را بر طبيعت انسان استوار کرد و از سوي ديگر در هر زمان انساني متکامل و معصوم را با نام امام الگويشان قرار داد تا هدف خويش را از ياد نبرده و از راه خدائي منحرف نشوند. در طرح اين نظم پيچيده که مسئولي اداره انسانها را در همواره زمان بعهده دارد، به هر يک از عوامل، و در راس همه به رهبر آن يعني امام، چنان اهميتي داده شده که با حذف آن نظام طبيعي يکتاپرستي مختل مي شود و پايه هاي آن درهم مي شکند، اگر امام نبود، خدا عبادت نمي شد. [12] .

و با نگرشي به مجموعه ديگر احاديث در خواهيم يافت که مقام امام در فرهنگ اسلامي ازين مرز هم فراتر مي رود و



[ صفحه 34]



وجود او بصورت ضرورتي طبيعي در مي آيد که از پايه هاي استواري کائنات است: اکر امام - در ميان مردمان - نمي بود، هر آينه زمين درهم فرو مي ريخت. [13] .

حال ببينيم امام، با اين چنين امتيازات استثنائي، چه نقشي در جامعه اسلامي دارد. چرا که بي گمان نمي تواند مسئوليت او محدود به ارائه و اجراي قوانين روبنائي باشد. آنچه از گنجينه احاديث اسلامي بر مي آيد اين است که امام در هر زمان حامي و گسترش دهنده دين خداست، مبين قرآن است، اوست که پوشيدگي هاي راه را مي نماياند، تکليف مردمان را مشخص مي سازد و عهد آدميان را با خداوند به يادشان مي آورد. امام قرآن سخنگوست و نمونه کاملي از آنچه خداوند در کتابش فرمان مي دهد که باشيم: يک انسان کامل به اين ترتيب، قرآن مکتوب و قرآن ناطق - امام - بايد که همواره با يکديگر باشند، چرا که پيروي از هر يک بدون ديگري ممکن است در عوض نجات، به سقوط بينجامد. و هم به اين دليل است که رسول خدا (ص) براي جاويد ماندن اسلام، منشور مقدس ثقلين را بيادگار مي گذارد: همان قرآن و ائمه طاهرين تا زماني که نزد من باز گردند از هم جدا نمي شوند. [14] .

ايندو، هميشه در کنار هم بوده اند. و امروز نيز.....



[ صفحه 38]




پاورقي

[1] حديث قدسي - بنقل از شگفتيهاي نهج البلاغه، ص 276.

[2] بنقل از: جامعه و حکومت از مک آيور.

[3] منتسکيو، روح القوانين، ص 88 بنقل از مدرک فوق.

[4] هاشمي قوچاني، ضرورت بررسي مارکسيسم ج 2، ص 93.

[5] چشم انداز اومانيسم اسلامي، دکتر علي شريعتي ص 25.

[6] ان هذا القرآن يهدي للتي هي اقوم. (سوره اسراء آيه 9).

[7] علامه طباطبائي، اسلام و احتياجات واقعي هر عصر، ص 37.

[8] در انگيزه پيدايش اومانيسم کفته اند که بر عليه رياضتهاي کشيشهاي قرون وسطي بوجود آمد.

[9] چنانکه در مورد ربا برخي، همچون بهائيان اين کار را کرده اند.

[10] اسلام و احتياجات واقعي هر عصر، ص 50.

[11] بنقل از: سيد جوادي، پژوهشي در زندگي مذهبي جوانان.

[12] لولانا ما عبد الله. (کافي، ج يک / 275).

[13] لو بقيت الارض بغير امام لساخت. از امام صادق (ع) (کافي، ج يک / 252).

[14] حديث ثقلين، براي مثال: رجوع کنيد به (ينابيع الموده / 446).