ضرورت اجتماعي رهبر
و خدا انسان را ضعيف آفريد... [1] .
او در زمين جاي گرفت و آدميان از نسل او فراوان شدند و بر زمين پراکنده گشتند. آن گاه که طبيعت اغواگر را پيش رو ديدند، فرمان پروردگارشان را - که حجت خويش را بر آنها تمام کرده، و راه بيراه را بديشان نموده بود - از ياد بردند و آنچه را کردند که نفسشان مي خواست و شيطان فرمانش مي داد. و اين را، نه با فاصله اي چندان، بلکه بي - درنگ پس از هبوط بر زمين انجام دادند و اين کجروي، با قتل هابيل بدست برادرش در زمين آغاز شد و ايشان را از راه خدائي به بيراهه راند. و خداوند انسان را مختار آفريده بود تا خود ناتواني خويش را دريابد.
[ صفحه 17]
به اين ترتيب، بشر که بگمان خويش از پروردگارش بريده بود، به طبيعتي که پيش رواست نگريست: با همه وسوسه هايش، و با همه سرسختي هايش. پس براي اقناع جسم خويش در برابر آن جنگيدن آغاز کرد و درين راه، تا زماني که گمان مي کرد مي تواند به تنهائي با طبيعت مبارزه کند، به تجمع رو نکرد و پيوسته از ديگران گريزان بود. لکن آن گاه که صاعقه و باران و برخي حيوانات را برتر از خويش يافت، رو به همنوعانش آورد و به زندگي با ايشان تن در داد. اما حس برتري طلبي آزارش مي داد. پس، داعيه قدرت و تسلط برداشت و با ديگر آدميان ستيزه آغاز کرد، تا که يکي بر ديگران چيره شد و آنان را به طاعت واداشت و با فرياد خويش قانون جنگل را وضع کرد که: زندگي نبرد است، هر ناتوان خوراک تواناست. باين ترتيب، بشر آن روز که برترين تکيه گاه خود يعني خداي خود را فراموش کرده بود، در هياهوي اين جنگل، صلاح خويش را در پيروزي از قويترين ديد. زمان گذشت و بشر، طي نسلها، با کمک عقل، اين جاودانه سرمايه خدائي، در راه رفاه خويش، طبيعت را به بند کشيد و اندک اندک موهبت هائي را که از پيش برايش فراهم شده بود باز شناخت. بي آنکه ولي نعمت خويش را بياد آورد و کلامي در سپاس او گويد و يا به ندي فرستادگانش گوش فرا دهد. آري: انسان چون خود را بي نياز بيند، سر به طغيان و ناسپاسي بر مي دارد. [2] .
[ صفحه 18]
تمدني که به خيال خود به منتهاي آن دست يافته بود از يکسو به او اندکي آسايش مي داد و از ديگر سو بجانش نيش مي زد، چرا که به او فرصت مي داد تا خلاء وصف ناکردني وجودش را کشف کند. روح سرکش او، زندگي گله وار و قانون جنگل را طرد مي کرد و چه بسا که قويترين انسان را ابله ترين آنان مي يافت. اندک اندک احساس کرد که به همراه قدرت، ملاکي ديگر بايد، تا که شايستگي رهبر بدان قياس شود. ولي حتي آن زمان که علم و زيرکي را نيز به قدرت رهبر افزودند، باز هم نتيجه بر ايشان قانع کننده نبود. روح آدميان در پي تکيه گاهي فراتر و برتر بود و بر اين اساس بت ها ساخته شدند. و ديديم که حتي آن رهبر پر قدرت نيز در برابر آنان سر فرود آورد. بدينسان انسانها که تا ديروز در سايه يک انسان مي زيستند، امروز بت ها را به سروري خويش برگزيدند. ولي هيچ گاه نخواستند يا نتوانستند بدانند که: هرگز براي خويش، ولي نعمت و ياوري جز خدا نمي يابند... [3] .
اين رشته - رشته گزينش تکيه گاه - به اينجا ختم نشد و در پي آن نظامهاي مختلف رهبري، با سياستهاي گوناگون پديد آمده و سپس واژگون شدند چرا که همه به قصد بر آوردن بخشي از نيازهاي انسانها بر سر کار مي آمدند ولي هيچ يک را ياراي آن نبود که پريشاني انسان را سامان بخشد. اين، بدان دليل بود که يک انسان در نهايت مي توانست تنها در يکي از زمينه ها رهبر باشد و لزوما در ساير زمينه ها، قدرت رهبري را از دست مي داد.
[ صفحه 19]
اما خداوند - اما خداوند - که از آغاز بر اين زبوني بشر آگاه بود - او را بخود وانگذاشته و رشته اي ميان خود و او بر جاي نهاده بود. رشته اي که آن را فطرت مي خوانند. فطرت آدمي، در حقيقت زائيده عهدي بود که خداوند از انسانها ستانده بود و روزني بود که در تاريکي سرگشتگيهاي بشر، بسوي نور لا يزال الهي باز مي شد، لکن آن چنان که گفتيم آدميان بزودي چشم خود را بروي فطرت خويش بسته و خود را در برابر سوال هميشگي تاريخ، تنها يافتند: چه بايد کرد؟!... پس خداوند، ديگر بار بديده ترحم بر ايشان نگريست و: پيامبران را بسويشان فرستاد تا ميثاق فطريش را بازستانند و نعمتهاي از ياد رفته را بيادشان آرند. [4] .
و بدينسان، براي هر زمان، به اقتضاي حکمت خدائي رسولي مبعوث شد و نسلهائي چند را راه نمود، بشارت و بيم داد و پيمان از ياد رفته آفريدگار را بياد آورد. ولي مثل هميشه، انسانها بدو گروه عمده تقسيم شدند. يکي آنها که بر سنتهاي پوسيده قومي خود استوار مانده و با ديده تمسخر به موحدين نگريستند. و ديگر، آنها که خود را نفريفته و با واقع بيني، راه انبياء را برگزيدند. آنچه انبياء الهي براي آدميان به ارمغان مي آوردند فرهنگي بود غني و اصيل، که به انسان امکان مي داد تا به پشت گرمي رابطه اش با خداوند، راه خود را بسوي تکامل واقعي - يعني خليفه خدا بودن - پيدا کند. و اين ارمغان دين
[ صفحه 20]
ناميده شد. از آنجا که همه پيامبران براي هدف واحدي مبعوث مي شدند، لذا در ميان آنان وجوه تشابه بيشماري ديده مي شد. براي مثال، آنان بخلاف پيشرفتها و دگرگونيهاي عادي فرهنگي که بتدريج و به مرور زمان انجام مي گرفت، همگي با دين خود يک جهش اعتقادي و فرهنگي بوجود مي آوردند، و يا آن که همگي لزوما معدودي جنگها را بپا مي داشتند تا در نتيجه آنها، مردمان به آن درجه از تکامل برسند که در تحت نظام الهي ايشان اصولا از جنگ بي نياز باشند. و اين طبيعي است، چرا که وقتي خداپرستي در کار نبود حتما خودپرستي در صورت ها و مقياسهاي مختلف حکومت خواهد داشت و نتيجه خودپرستي، ناچار جنگ است. [5] و بطور کلي، تماميشان از آغاز تا انجام، گوياي يک کلام بوده اند. [6] و از پس بعثتها، رسولان حق، دين الهي را در نسلهاي خود گسترش داده و بديشان چنين مي گفتند: خداوند برايتان دين را برگزيد، پس از دنيا نرويد مگر بدان ايمان آورده باشيد. [7] .
از سوي ديگر، آنان که به جنبش توحيدي نمي پيوستند، بشهادت تاريخ، قشر بخصوصي از جامعه بودند، با شرايط بخصوص که نظير آن قشر را امروز نيز مي بينيم. اين قشر که با وحشت از دست دادن موقعيت خويش دست بگريبانند، عموما از فکر کردن بمسائل جدي پيرامون خويش سرباز زده و خلاء وجود خود را بوسيله سرگرمي هاي توسعه يافته و آزاد پر مي نمايند و ازين راه خود را در نشئه بي خبري مغروق مي يابند و لذا طبيعتا مي کوشند تا طبقه معتقد و آزاد انديش
[ صفحه 21]
را نيز همرنگ جماعت خود کنند. اين گونه مردمان، بي خبر از واقعيت ها، با لحن متفکرانه اي مي پرسند: آيا اصولا رهبري ضرورتي راستين و اجتماعي است يا فلسفه اي سفسطه آميز که قدرتمندان در مردمان القاء مي کنند و ايشان را بدين طريق مي فريبند؟. اين طرز فکر در وهله اول منطقي بنظر مي رسد. حال ببينيم در عينيت تاريخ تا چه حد صادق بوده است؟ مسلما هيچ کس را ياراي انکار اين نيست که صفحات تاريخ، از گرايش هميشگي نسلها بيک رهبر حکايت مي کند که گاه بصورت مرشد و قطب و پيرمغان و گاه بصورت خليفه، استاد، مجتهد و سيد و... ظاهر شده است. و به مصداق: روشن ترين دليل بر امکان چيزي، واقع شدن آنست، و نيز با توجه به واقع شدن پديده گزينش رهبر در همه زمانها، در وجود و اصالت اين نياز شکي نخواهد بود. [8] .
اين، چندان عجيب نيست. چرا که به استثناي عده بسيار معدودي از انسانها - از جمله نيهيليست ها (طرفداران فلسفه پوچي) جمله انسانها بسوي هدفي روانند و در راه آن گام بر مي دارند، و رهبر نيز به يک تعريف، فردي است که واسطه تسهيل گروه در نيل بهدف مي شود و نه تنها راه را مي نماياند، بلکه وسايل و طرق آن را نيز پديد مي آورد. براي مثال، ماجراي نادرشاه را بياد آوريد که در اوج قدرت، زماني که مهاجمان افغان را از دم تيغ مي گذرانيد در جبهه به سربازي از سپاهش برخورد که دليرانه مي جنگيد و يک تنه
[ صفحه 22]
بقلب سپاه دشمن مي زد. نادر در حيرت شد و از او پرسيد: مگر آن زمان که کشور در دست اجانب بود تو نبودي که اين چنين شجاعانه بجنگي؟ سرباز چشم بچشم نادر دوخت و گفت: چرا، من بودم ولي تو نبودي!! مي بينيم که نياز به رهبر و راهنما يک نياز فطري و طبيعي است نه قراردادي و تلقيني. مسئله به همين جا ختم نمي شود. هستند گروهي که اين سئوال را طرح مي کنند: آيا انسان نمي تواند رهبر خويش باشد، و يا از ميان انسانهاي همچون خود، يکي را بفرماندهي برگزيند، و آيا نيازي هست به اينکه براي زندگي در طبيعت، از ماوراء طبيعت ياري جست و از پيامبران پيروي کرد؟!! اين گروه بطور ناخود آگاه، خود را بي نياز از وجود رهبري مي انگارد که از زواياي وجودشان آگاه است و آن چنان قانوني وضع مي کند که بايد باشد نه آنچه را که ايشان مي خواهند!. نکته اينجاست که هر انساني - اگر چه نابغه باشد عاقبت انسان است. و هيچ مضعي منحط تر و ذلت بارتر از اين نيست که انسان در راه شناخت واقعيت وجود خويش، مطيع و محکوم قانوني باشد که تنها اراده انساني ضعيف مانند خود او، آن را وضع کرده است. انساني که ناخود آگاه محکوم به پيروي از خواسته هاي دل خويش است. اين عجز - ناتواني از رهبري کامل - نتيجه مستقيم سه مسئله است: اول آن که اصولا تفکرات هر عضو جامعه تحت تاثير محيط و شرايط آن جامعه شکل گرفته و لذا مشکلات
[ صفحه 23]
و درد هائي نيز که مي بيند، مشکلاتي است که در جامعه محدود او مطرح است، و لاجرم درماني نيز پيشنهاد مي کند که از شرايط و دشواريهاي محيط او تاثير پذيرفته است. ديگر آن که انديشه متناهي بشر، در نهايت مي تواند تنها يک يا چند جلوه از جلوه هاي بيشمار روح بشر را کاوش کند و به هيچ وجه نمي تواند ادعا کند که حتي زواياي روح يک انسان را باز شناخته است. و سرانجام سومين مسئله آنست که متاسفانه اکثر آنها که در مقام طرح و ارائه يک مکتب بر آمده اند، اگر چه بزبان اظهار نکرده ولي در انديشه خود باور داشته اند که انسان و جامعه را بخوبي شناخته و قابليت ارائه يک مکتب را - که همه شرايط جغرافيائي و فرهنگي جهان را در بر بگيرد دارند. ولي در واقع بسياري از آنها فاقد اين احاطه بوده اند. همه اين عوامل دست بدست هم داده باعث آن مي شدند که اين موجود سرگشته هرگز نتواند يک نظام معتدل ايده آل را بچشم ببيند، بلکه بعکس شاهد آن باشد که چگونه مسلکها و مکتب هاي بشري حالتي آونگ گونه يافتند. يعني هر مکتبي که در طول تاريخ در برابر انحراف يا فشاري در جامعه بوجود مي آمد تا آن را برطرف سازد، گوئي بر آونگ جامعه که از حال تعادل خارج شده بود تکاني مي داد تا آن را بجاي خود بازگرداند. غافل از اينکه آونگ از ديگر سو به همان اندازه منحرف خواهد شد. اين چنين بود که انحراف از پي انحراف رخ مي داد و هر روز دردي بدردهاي بشري افزوده مي شد. اين همه، ما را بعظمت اين نکته متوجه مي کند که چرا اصولا نظام اديان بر اساس عقيده ضرورت وجود
[ صفحه 24]
يک رهبر الهي براي بشر پايه گذاري شده است. اين معني را در پاسخ امام مهدي (ع) بيکي از شيعيان بروشني مي يابيم: پرسيدند: چرا مردم نمي توانند براي خود امام و رهبر انتخاب کنند؟ فرمود: رهبر مصلح يا مفسد؟ گفتند: مصلح فرمود: با آن که هيچ يک از آنان از درون ديگري و از نيت او آگاه نيست، آيا ممکن نيست که فردي مفسد انتخاب شود؟ گفتند: چرا - ممکن است -. امام (ع) فرمود: به اين دليل است که مردم نمي توانند امام را، خود انتخاب کنند. [9] .
ولي افسوس که بشر، بجز در برهه هائي چند از تاريخ، همواره پيش پاي انسانهائي نه چندان صالح زانو زده است بي آن که به خورشيد حيات بخشي که در چند قدميش بوده نگاهي بيفکند: به نداي خدا و پيامبر که شما را مي خوانند تا حياتتان بخشند پاسخ دهيد. [10] .
و کاش چنين مي کرد...
[ صفحه 28]
پاورقي
[1] و خلق الانسان ضعيفا. (سوره نساء، آيه 28).
[2] کلا ان الانسان ليطغي ان رآه استغني. (سوره علق، آيه 7 و 8).
[3] و لا يجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا. (سوره احزاب، آيه 17).
[4] و واتر اليهم انبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته و يذکروهم منسي نعمته. (خطبه اول، نهج البلاغه).
[5] مهدي بازرگان، مقدمه نقش پيامبران در تمدن انسان، صفحه40.
[6] ما يقال لک الا ما قد قيل للرسل من قبلک. (سوره فصلت، آيه 43).
[7] سوره بقره، آيه 127.
[8] مطلبي که درين فراز آمده، ماخوذ از ديباچه اي بر رهبري است از ناصرالدين صاحب الزماني.
[9] منتخب الاثر / 151.
[10] استجيبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما يحييکم. (سوره انفال، آيه 24).