بازگشت

قصه بحرالعلوم


علامه بحر العلوم شخصي سخاوتمند بود او حتي به مکه هم که رفته بود با آن که کسي را نداشت - دست از سخاوت بر نداشته بذل و احسان مي نمود. خادمش مي گويد روزي اتفاق افتاد که چيزي نداشتيم سيد را از چگونگي حال مطلع نمودم او چيزي نفرمود فرداي آن روز وقتي براي سيد قليان حاضر کردم - ناگاه کسي در را کوبيد سيد با حالت مضطرب به من فرمود قليان را ببر و خود به طرف در رفته در را باز کرد، آقايي وارد شده و در اطاق سيد به جاي سيد نشست و سيد دم در با کمال ادب دو زانو زد و



[ صفحه 101]



ساعتي باهم سخن گفتند سپس برخواست سيدهم به شتاب در خانه را باز کرد و دستش را بوسيد و او را سوار بر ناقه کرد. او رفت و سيد با حالتي متغير بازگشت. نوشته اي به من داد و گفت اين حواله صرافي است در کوه صفا بگير و برو و آنچه بر او حواله شده بياور من رفتم و حواله را - که مقدار قابل توجهي بود براي سيد بود - آوردم فرداي آن روز به سراغ - صراف رفتم که از جريان آن حواله و دهنده آن - مطلع شوم ولي در آنجا ديگر نه صرافي بود و نه دکاني. از کسي پرسيدم گفت تا بحال در اين مکان صرافي نديده ايم پس فهميدم که قضيه از جانب خدا بوده است.



[ صفحه 102]