قصه مقدس اردبيلي
مقدس اردبيلي را شاگردي بود در نهايت فضل و ورع اين شاگرد نقل مي کند که مرا حجره اي بود که از آن قبه شريفه اميرالمومنين عليه السلام ديده مي شد شبي پس از آن که از مطالعه خود فارق شده - بودم در حالي که بسياري از شب گذشته بود از حجره بيرون شدم و به طرف حضرت نظاره نمودم ناگاه مردي را ديدم که در سياهي شب به طرف حرم مي آيد با خود گفتم شايد دزد باشد پس از منزل خود بيرون - آمدم و رفتم به نزديکي او - و او مرا نمي ديد - پسر
[ صفحه 98]
رفت به نزديکي در حرم مطهر و ايستاد پس ديدم - قفل را که افتاد و در براي او باز شد و در دوم و سيم به همين ترتيب و مشرف شد بر قبر شريف پس سلام کرد و از جانب قبر مطهر سلام بر او رد شد پس شناختم آواز او را که سخن مي گفت با امام عليه السلام در - مسئله علميه. آن گاه بيرون شد از شهر و متوجه شد به سوي کوفه پس من از عقب رفتم - و او مرا نمي ديد - پس چون رسيد به محراب مسجدي که اميرالمومنين - عليه السلام در آن محراب شهيد شده بود شنيدم او را که سخن مي گويد با شخصي ديگر در همان مسئله پس برگشت و من از عقب او برگشتم - و او مرا نمي ديد. پس چون رسيد به دروازه ولايت صبح روشن شده بود پس خويش را بر او ظاهر کردم و گفتم يا مولانا من بودم
[ صفحه 99]
با تو از اول تا آخر پس مرا خبر ده که شخص اول - کي بود که در قبه شريفه با او سخن مي گفتي و شخص دوم کي بود که با او سخن مي گفتي در کوفه. پس عهدها گرفت از من که خبر ندهم به سر او تا آن که وفات کند پس به من فرمود: اي فرزند من مشتبه مي شود بر من بعضي از مسائل پس بسا شب بيرون مي روم نزد قبر امير - المومنين عليه السلام و در آن مسئله با آن جناب تکلم مي نمايم و جواب مي شنوم و در اين شب حواله فرمود مرا به سوي صاحب الزمان عليه السلام فرمود: که فرزندم مهدي امشب در مسجد کوفه است پس برو به نزد او و اين مسئله را از او سوال کن. و اين شخص مهدي عليه السلام بود.
[ صفحه 100]