بازگشت

قصه سيد محمد جبل عاملي


سيد محمد جبل عاملي با قافله اي به مشهد - رفته در آنجا از تنگدستي نتوانسته بود ناني تهيه کرده با قافله از مشهد برگردد بدين جهت قافله رفت و او در مشهد بماند بعد فکر کرد که ديگر قافله اي نيست و حتما بايد خود را به آنها رساند چون زمستان در پيش بود و ترس هلاکت. با شکم گرسنه بيرون رفت و با خود گفت اگر هلاک شدم که راحت مي شوم و الا خود را به قافله خواهم رساند از دروازه بيرون شد و تا غروب راه رفت ولي به جايي نرسيد چون او راه را گم کرده بود.



[ صفحه 92]



به بياباني بي پايان رسيد که در آن غير از حنظل [1] چيز ديگري يافت نمي شد از شدت گرسنگي نزديک به پانصد حنظل مي شکند تا شايد يکي از آنها هندوانه واقعي باشد ولي متاسفانه هيچ کدام هندوانه از کار در نمي آيند. او که نااميدي سراسر وجودش را فرا گرفته بود، تن به مرگ داده گريه کنان تا هوا روشن بود به جستجوي آب پرداخت ناگاه مکان بلندي نظر او را به خود جلب کرد به آنجا رفت در آنجا چشمه آبي را ديد با تعجب از خود مي پرسد در بلندي و - چشمه آب؟ - بعد شکر خداوند به جا آورده با



[ صفحه 93]



خود مي گويد آبي بياشامم و وضو گرفته نماز بخوانم که اگر مردم نماز را خوانده باشم. بعد از نماز عشا هوا تاريک شد و تمام صحرا پر از جانوران و درندگان مختلف گرديد و از هر گوشه صدايي بگوش مي رسيد او چون خود را به مرگ نزديک مي ديد خوابيد و با خود گفت هر چه باداباد. وقتي از خواب بيدار شد ديدمان همه جا را - روشن کرده و ديگر از جانوران اثري نبود. در اين حال سواري را مي بيند که به طرف او روان است با خود گفت شايد که دزد باشد و مرا خواهد کشت - ولي در واقع چنين نبود او حجت خدا بود که در اين دل شب به سراغ او مي آمد - پس از رسيدن سلام کرد او مي گويد جواب سلام را دادم و مطمئن شدم که با



[ صفحه 94]



من قصد سويي ندارد. فرمود: چه مي کني با حالت - ضعف اشاره به حالت خود کردم فرمود در کنار تو سه خربزه هست چرا نمي خوري من چون جستجو کرده بودم و از هندوانه به صورت حنظل مايوس بودم چه رسد خربزه، گفتم: مرا مسخره نکن بگذار به حال خود باشم فرمود به عقب نگاه کن نگاه کردم بوته اي را - ديدم که سه عدد خربزه بزرگ دارد فرمود: با يکي از آنها گرسنگي خود را برطرف کن نصف ديگر هم صبح بخور و نصف ديگرش را با آخرين خربزه بردار و از اين راه مستقيم روانه شو نزديک ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را حتما صرف نمي کني که بکارت مي خورد نزديک غروب به سياه خيمه اي مي رسي که آنها ترا به قافله خواهند رساند اين کلمات را بگفت



[ صفحه 95]



و از نظر من غائب شد. بعدا اين شخص يکا يک دستورات را انجام داد تا به خيمه رسيد آنها اول خيال کردند که جاسوس است ولي وقتي قضيه را گفت و آنها خربزه را ديدند که فهميدند سرگذشت اين مرد خارق العاده است. پس او را اکرام فراوان نموده و به قافله اش رساندند.


پاورقي

[1] اين گياه معروف به هندوانه ابوجهل است و شبيه به هندوانه مي باشد.