بازگشت

قصه اسماعيل هرقلي


در روستايي بنام هرقل که از قريه هاي شهر هله است جواني بنام اسماعيل زندگي مي کرد در همان جواني زخمي در ران چپش ظاهر شد که در هر فصل بهار ترک خورده و از آن خون و چرک خارج مي شد آن قدر اين درد ناراحت کننده بود که او را از هر کاري باز مي داشت ناگزير به شهر آمده به خدمت سيد بن طاووس رسيد و قضيه را با اين عالم جليل در ميان نهاد. سيد جراحان و اطباء حله



[ صفحه 87]



را حاضر نمود آن را ديدند و همگي بگفتند اين زخم بر بالاي رگ اکحل [1] بر آمده است و علاج نمي شود مگر آن که اين زخم را ببريم و اگر اين را ببريم شايد رگ اکحل بريده شود که در اين صورت ديگر زنده نخواهد ماند و چون چنين احتمال خطري وجود دارد ما به علاج او نمي پردازيم. سيد به اسماعيل گفت باش تا روزي به بغداد رفته شايد که در آنجا اطباء ماهر تر پيدا شود ولي متاسفانه در بغداد هم همان تشخيص را دادند و همان عذر آوردند. وقتي اسماعيل همه درها را به روي خود بسته يافت بنا شد دست به دامان ائمه (عليهم السلام)



[ صفحه 88]



گردد به اين جهت به سامره رفت. او مي گويد وقتي به آنجا رسيدم به زيارت امام علي النقي و امام حسن عسکري رفتم و بعد هم به سرداب رفته تا صبح استغاثه نمودم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه خود را شسته و غسل زيارت نمودم و ظرف ابريقي [2] را که داشتم پر آب کردم و باز گشتم که يک بار ديگر زيارت کنم به قلعه نرسيده بودم که ناگاه چهار سوار را ديدم که مي آيند و چون آن حوالي جمعي از اشراف خانه داشتند گمان کردم که شايد از آنها باشند. وقتي به من رسيدند



[ صفحه 89]



بر من سلام کردند من هم جواب سلام دادم يکي از آنها گفت فردا خواهي رفت؟ گفتم بلي گفت پيش آي تا ببينم چه چيز تو را آزار مي دهد، مرا به طرف خود کشيد و دست بر آن جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد. در آن حال يکي از آنها که پير مردي بود به من گفت افلحت يا اسماعيل يعني اي اسماعيل رستگار شدي من در تعجب شدم که نام مرا از کجا مي داند، که باز هم پيرمرد فرمود: امام است امام - دويدم ران و - رکابش را بوسيدم امام عليه السلام روانه شد و من هم در رکابش مي رفتم و زاري مي کردم به من فرمود برگرد من گفتم هيچ گاه از تو جدا نمي شوم باز فرمود: بازگرد که مصلحت تو در برگشتن



[ صفحه 90]



است من همان حرف را اعاده کردم تا آن که آن پير مرد به من گفت اسماعيل خجالت نمي کشي که بر خلاف حرف امام که دوبار فرمود برگرد عمل مي کني اين حرف در من اثر کرد و ناگزير ايستادم. در اينجا بايد واعظ شهير مرحوم حاج شيخ احمد کافي را ياد کنيم که با چه لحن زيبايي داستان را نقل مي کرد و با آن حالت مخصوص بخود در اينجا از زبان هرقلي اين شعر را مي خواند. (اي ساربان آهسته ران آرام جانم مي رود -) (آن دل که با خود داشتم با دلستانم مي رود) آري، بدين نحو اسماعيل هرقلي يکي از شرفيابان به حضور حضرت مي شود و شفاي چنين درد بي علاجي را از حضرت مي گيرد به نحوي که بعدا خود در تشخيص پاي زخم دارش به شک مي افتد.



[ صفحه 91]




پاورقي

[1] به فارسي به آن رگ چهار اندام گويند.

[2] ابريق ظرفي است سفالين و لوله دار و با دسته، معرب آب ريز.