بيست سال سفر مکه به شوق ديدار مهدي
پس از آنکه غيبت کبري شد ابراهيم يا علي بن مهزيار بيست سال از خودش سلب آسايش کرد و همه ساله مکه مشرف مي شد از نخستين افرادي بود که به مکه مي آمد و از آخرين افرادي بود که از مکه خارج مي شد چون مي دانست که ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف هر ساله در مراسم حج مخصوصا در موقف عرفات حضور خواهد داشت تمام شوقش در اين بيست سال ديدار آن حضرت بود. کوشش بسيار نمود تضرع زياد کرد به درگاه خدا ناليد پس از بيست سال شبي در خواب به او گفتند امسال به حج برو که به مقصد خودت مي رسي. بيدار شد وسائل سفر را آماده کرد به کوفه آمد و از آنجا راهي مدينه و سپس مکه گرديد.
[ صفحه 76]
شبي قبل از تاريک شدن هوا در حال طواف جوان زيبائي را ديد که نور عبادت از پيشانيش آشکار است و دو حله سفيد پوشيده است به ابن مهزيار رسيد و با هم مصافحه کردند. از ابن مهزيار پرسيد اهل کجائي کفت اهواز - پرسيد از ابن خضيب چه خبر داري؟ (ابن خضيب از مخلصان اهل بيت و مردي مجتهد، سحر خير و شب زنده دار بود) ابن مهزيار گفت فوت شده سه مرتبه فرمود رحمت خداوند بر او باد چه شبهائي که بر مي خاست و رو بدرگاه خدا مي آورد رحمت خدا بر او باد. آنگاه پرسيد از ابن مهزيار چه خبر داري؟ گفت من هستم - فرمود توئي ابن مهزيار گفت آري فرمود امانتي که از ابا محمد حسن العسکري (ع) باقي مانده کو؟ انگشتري که به ارث به او رسيده بود به آن بزرگوار داد بوسيد و گريه کرد. آن وقت فرمود: رستگار شدي، به چه قصد آمدي؟ ابن مهزيار گفت: بيست سال است به اميد ديدار امام محجوب (در حجاب غيبت) مي آيم. فرمود امام که محجوب نيست، شما محجوب هستيد اعمال بد شما باعث شده که از او محجوب شويد. آن وقت فرمود به من اذن داده شده که ترا خدمت امام برسانم، امشب وقتي که ستارگان کاملا روشن شدند، نزد کوه صفا بيا تا ترا خدمت آن حضرت ببرم.
[ صفحه 77]
گويد آن جوان سر موعد آمد، همراه آن بزرگوار به راه افتاديم. مقداري از پستي و بلنديها گذشتيم. فرمود وقت سحر و موقع نماز شب است. دو نفري ايستاديم و نماز شب خوانديم، باز حرکت کرديم، طليعه فجر طالع گرديد، فرمود پياده شو نماز صبح را اول وقت بخوانيم. سپس حرکت کرديم به يک وادي رسيديم که نور از دور ساطع بود و بوي مشک و عطر به مشام مي رسيد. وسط وادي خيمه اي بر پا بود که از آن نور به آسمان بر مي خاست، اينجا که رسيديم فرمود پياده شود مرکبت را رها کن، اينجا وادي امن است. مقداري که نزديک شديم، فرمود اينجا بايست تا برايت اذن دخول بگيرم، رفت و برگشت و گفت موفق بهر خيري شدي. دامن خيمه را بالا زدند، نور چهره مبارکش چشمم را خيره کرد، نزديک شد مدهوش شوم، عرض ادب و ارادت کردم حضرت احوال شيعيان عراق را پرسيد. فرمود من در گوشه و کنار که آبادي و رفت و آمد مردم نباشد زندگي مي کنم. هميان زر را تقديم امام (ع) مي کند. مي فرمايد ما را احتياجي نيست، خودت بردار که به آن نياز پيدا مي کني و همين طور هم شد.
[ صفحه 78]