شفاي اسماعيل هرقلي به دست حضرت مهدي
براي تنوع در کلام، داستان اسماعيل هرقلي را عنوان نمايم. صاحب کتاب کشف الغمه و ديگران اين قضيه را که در زمان سيد بن طاووس اتفاق افتاده است نقل کرده اند. اسماعيل بن حسن هرقلي خدمت سيد بن طاووس رسيد در حالي که در رانش بيماري کوفت پيدا شده بود بسيار سخت بود، هنگام بهار ترک مي خورد خون و چرک مي آمد و از زحمت درد و ناراحتي آرزوي مرگ مي کرد. سيد بن طاووس اطباي حله را حاضر کرد، همگي گفتند اين بيماري کوفت علاج ندارد و چون روي رگ اکحل است، اگر بخواهند معالجه کنند بايد پا را قطع کنند و اگر پا را قطع کردند بيمار مي ميرد. سيد بن طاووس به او فرمود من مي خواهم به بغداد بروم ترا نيز با خودم مي برم، آنجا اطباي حاذق داد، شايد خداوند سبب معالجه ات را فراهم فرمايد.
[ صفحه 35]
در بغداد اطباء را جمع کرد، آنها نيز گفتند اين کوفت علاج ندارد و سبد خيلي کسل شد. اسماعيل گفت جناب سيد پس به من اجازه دهيد سفري به سامرا بکنم و قبور مطهر سامرا (حضرت هادي و حضرت عسکري و حليمه خاتون و نرجس خاتون عليهم السلام) را زيارت کنم. اسماعيل به سامرا رفت، پس از تشرف به حرم به سرداب مقدس خانه شخصي امام زمان عليه السلام رفت و نماز خواند و زيارت کرد. خودش تعريف مي کند: فردا صبح با خودم گفتم اول کنار شط بروم و خود را شستشو کنم، خون و چرکها را بشويم و غسل زيارت کنم و به حرم مطهر مشرف شوم شايد خداوند ترحمي بفرمايد. همين کار را کردم، لباسم را شستم، بدنم را شستشو داده غسل کردم که ناگاه چهار سوار، يکي جداگانه و سه نفر ديگر باهم در حالي که پيرمردي وسط دو نفر ديگر بود رو به من آمدند. آن آقائي که جداگانه بود به من نزديک شد و مرا صدا کرد اسماعيل، نامم را که برد وحشت کردم، به من فرمود پايت را که زخم است بياور. به خيالم گذشت شايد اين شخص دستش احتياط
[ صفحه 36]
داشته باشد و من تازه غسل کرده ام، کمي مسامحه کردم، خود آقا جلو تشريف آورد، دست مرحمتش را (که مظهر اسم شافي است) روي زخم گذاشت و فشار مختصري داد. آن پيرمرد گفت اسماعيل رستگار شدي، من هم گفتم شما هم رستگار شديد. پيرمرد گفت اسماعيل اين آقا امام تو است. فورا رو به سمت آقا دويدم خواستم رکابش را بگيرم و التماسش کنم، فرمود برگرد. رفتم باز نتوانستم خودم را بگيرم به سرعت برگشتم فرمود برگرد. مرتبه سوم آقا را قسم دادم که لحظه اي درنگ کنيد. حضرت ايستاد، آن پيرمرد (که به احتمال قوي حضرت خضر بود) فرمود اسماعل حيا کن، امام تو که فرمود برگرد، برگرد. ايستادم، حضرت رو به من کرد و فرمود اسماعيل حالا که به بغداد بر مي گردي، المستنصر خليفه عباسي به تو پول مي دهد از او نپذير، به فرزندمان سيد بن طاووس بگو که سفارش ترا به علي بن عوض کند، ما هم سفارشت را به او مي کنيم. و ناگهان از نظرم پنهان شدند. بپايم نگاه کردم هيچ اثري از زخم نديدم، گفتم شايد آن پاي ديگر بوده است.
[ صفحه 37]
اطرافم جمع شدند، جريان را که شنيدند، روي من ريختند و لباسهايم را قطعه قطعه کردند و بعنوان تبرک بردند. زيارتي کردم و ديگر درنگ نکردم و از سامرا به بغداد بازگشتم، وقتي مي خواستم وارد شهر شوم، عده اي به استقبالم آمده بودند و مي پرسيدند اسماعيل هرقلي کيست در ميانشان سيد بن طاووس بود، پرسيد اسماعيل اين هياهو راجع بتو است؟ گفتم آري. فرمود پايت را نشانم بده. جاي دست حضرت را نشانش دام، سيد غش کرد او را بحال آوردند. سيد بن طاووس اسماعيل را نزد وزير خليفه عباسي که قمي بوده است آورد، وزير گفت بايد اطباء بيايند و تصديق کنند. سيد دنبال طبيب هائي که قبلا پاي اسماعيل را ديده بودند فرستاد. در حضور وزير از آنها پرسيد چند روز قبل شما پاي اسماعيل را ديديد؟ گفتند ده روز قبل. پرسيد زخمش چطور بود؟ گفتند علاج نداشت سيد پرسيد اگر مي خواست معالجه شود، چند روز طول مي کشيد تا محل زخم درست شود. گفتند بر فرض اگر هم خوب مي شد، دو ماه طول مي کشيد تا گوشت برويد و پس از آن در جاي زخم هم پوست مي پيچد و در آن محل مو نمي رويد. پس از گرفتن اين اعترافات از اطباء، سيد به اسماعيل
[ صفحه 38]
فرمود حالا جاي زخم را نشانشان بده. همه مشاهده کردند جايش خوب شده و هيچ چروکي هم ندارد و موي تازه نيز در محل زخم در آمده است. يکي گفت شايد پاي ديگرش بوده است، آن پا را نيز نشان داد، يکي از اطباء که مسيحي بود گفت به خدا سوگند عيسي او را نجات داده است. سيد بن طاووس فرمود: مولاي عيسي او را نجات داده است، کسي که عيسي بن مريم پشت سرش نماز مي خواند. خبر به خليفه عباسي رسيد، المستنصر هزار اشرفي برايش فرستاد، اسماعيل گفت من نمي توانم در اين پول تصرف کنم. پرسيدند چرا؟ گفت همان آقائي که مرا شفا داد سفارش فرمود پوذل خليفه را نگيرم. خليفه ناراحت شد و گفت معلوم مي شود پول ما قابل اين درگاه نيست و بعد اسماعيل هم داراي ثروت و مکنت گرديد.