بازگشت

شباهت به حضرت يحيي


محمد بن علي بن محمد بن حاتم نوفلي معروف به کرماني ما را خبر داد، گفت: ابوالعباس احمد بن عيسي و شا بغدادي ما را خبر داد، گفت: احمد بن طاهر قمي ما را خبر داد، گفت: محمد بن بحر بن سهل شيباني ما را خبر داد، گفت: احمد بن مسرور از سعد بن عبدالله قمي را خبر داد که [سعد بن عبدالله قمي] گفت: من به جمع آوري کتابهائي که داراي پيچيدگيها و مطالب دقيق علمي بودند، علاقه داشتم، و به درک حقائق درست دانش حريص بودم، و نسبت به حفظ موارد اشتباه و نامفهوم آنها، آزمند. و بر آنچه از مشکلات و دشواري هاي علمي دست مي يافتم، به آساني آنها را به کسي نمي گفتم. و در عين حال نسبت به مذهب اماميه تعصب داشتم، (و در اين زمينه) شخصي ناآرام بودم، و از امنيت و آسايش دوري جسته، به ستيز و جدال (علمي) روي مي آوردم و دنبال کينه ورزي و بد گفتن و بد شنيدن بودم. به صداي بلند فرقه هاي مخالف اماميه را نکوهش مي کردم، و معايب پيشوايان آنها را آشکار مي نمودم، و آبروي پيشروان آنها را مي بردم. تا اين که گرفتار يک شخصي شدم که از همه ستيزه جوتر



[ صفحه 147]



و در خصومت و دشمني پيگيرتر بود، و در بحث و مناظره زبردست تر، و در طرح سوال مبرزتر، و بر راه باطل پابرجاتر بود. (و سپس شرح بحث و مناظره خويش را با او بيان مي کند تا آنجا که گويد:) من طوماري تهيه کرده بودم که در آن چهل و چند مسئله مشکل وجود داشت، که افراد از پاسخ آن ناتوان بودند. من آن سوالات را نگاشته بودم تا آنها را از بهترين همشهريانم احمد بن اسحاق مصاحب مولايم ابي محمد امام يازدهم عليه السلام بپرسم. او به منظور شرفيابي حضور امام عليه السلام از شهر قم به سوي سر من راي - سامرا - رهسپار شده بود. من هم بدنبالش بدان ديار کوچ کردم، و در يکي از منازل (بين راه) به او رسيدم. چون با هم دست داديم، گفت: رسيدنت به من خير است؟ گفتم: اولا مشتاق ديدار بودم، ثانيا بر حسب عادت قديم سوالات (محرک من بود). گفت: ما در اين مورد هم نظر هستيم، من هم از شدت اشتياق ديدار مولايم ابي محمد (حسن عسکري عليه السلام) جگرسوخته ام و مي خواهم مشکلاتي در تاويل و دشواريهائي در تنزيل (قرآن) را از حضرتش بپرسم. اين رفاقت و همراهي ما بسيار با برکت و با ميمنت است، زيرا به وسيله آن به ساحل دريائي خواهي رسيد که شگفتي هايش تمام ناشدني، و غرائبش نابود ناشدني است، و او امام ماست. ما با هم وارد سر من راي - سامرا - شديم، و در خانه آقايمان رسيديم، اجازه - ورود - خواستي، اجازه ورود براي ما صادر



[ صفحه 149]



شد. بر شانه احمد بن اسحاق يک انباني بود که آنرا نيز يک عباي طبري پنهان کرده بود، و در آن يکصد و شصت کيسه پول دينار و درهم (پول طلا و نقره) بود، و بر سر هر کيسه مهر صاحبش زده شده بود. سعد گويد: چون حضور مولاي خود ابي محمد (حضرت عسکري عليه السلام) شرفياب شديم و پرتو نوراني روي مبارکش ما را فرا گرفت، به چيزي جز ماه شب چهاردهم مانند نبود، و بر زانوي راستش پسر بچه اي نشسته بود که در خلقت و منظر به ستاره مشتري مي مانست. و يک خط فرقي ميان دو گيسوان او در وسط سرش وجود داشت، که چون الفي ميان دو واو مي نمود. جلوي آن حضرت يک انارک طلائي بود که نقشهاي شگفتش در ميانه دانه هاي قيمتي که بر آن سوار شده بود، مي درخشيد، که آنرا يکي از روسا اهل بصره تقديم حضرت کرده بود. در دست امام عسکري عليه السلام قلمي وجود داشت که چون مي خواست با آن بر صفحه سپيد (چيزي) بنگارد، آن پسربچه انگشتان حضرتش را مي گرفت. لذا مولايمان آن انارک طلائي را جلويش مي چرخانيد و او را با آن سرگرم مي کرد تا او را از نوشتن آنچه مورد نظر مبارکش بود، باز ندارد. ما به آن حضرت سلام کرديم، ايشان جواب ملاطفت آميزي داد و اشاره فرمود که بنشينيم. چون از نوشتن صفحه سپيدي که در دست داشت فارغ شد، احمد بن اسحاق انبانش را از زير عبايش بيرون آورد و خدمت حضرتش نهاد. امام بدان پسربچه نگاه کرد و فرمود:



[ صفحه 151]



اي پسرم مهر را از هدايا شعييان و دوستانت بردار. عرض کرد: اي مولاي من آيا رواست دست پاکي را به هداياي نجس و اموال ناپاکي که حلال و حرامش درهم آميخته است، دراز کنم؟ پس مولايم عليه السلام فرمود: اي پسر اسحاق آنچه در ميان انبانست بيرون بريز، تا حلال را از حرام جدا کند. اول کيسه اي که احمد از انبان در آورد، آن پسربچه فرمود: اين کيسه از آن فلاني فرزند فلاني است که در فلان محله قم ساکن است، و در آن (کيسه) شصت و دو اشرفي وجود دارد. چهل و پنج اشرفيش بهاي يک حجره مي باشد که صاحبش آنرا از پدر خود ارث برده، و چهارده دينارش بهاي نه)9(جامه است که فروخته، و سه دينارش پول اجازه دکانهاست. پس مولايمان عليه السلام فرمود: اي پسرم راست گفتي. اکنون اين مرد را راهنمائي کن که کدامش حرامست؟ پس حضرتش عليه السلام فرمود: در ميان اينها وارسي کن که اين اشرفي وجود دارد که سکه ري خورده و تاريخ فلان سال را دارد و نقش يک روي آن پاک شده، و يک قطعه طلاي آملي وجود دارد به وزن چهار اشرفي. علت حرام بودنش آنست که صاحب اشرفي ها در فلان ماه از



[ صفحه 153]



فلان سال يک من و يک چهارک ريسمان به همسايه اش داده است، و مدتي گذشته و آن ريسمان به دزدي رفته است و آن همسايه به صاحبش گزارش داده که (ريسمان) دزديده شده است، ولي صاحب ريسمان سخن او را رد کرده، و دروغ انگاشته است، و به عوض آن ريسمان يک و نيم (5/1) من ريسمان باريک تر از او دريافت کرده است، و از آن جامه اي بافته است، که اين اشرفي و آن نيمه اش بهاي آن مي باشد. چون سر کيسه را باز کرد، در ميان آن نوشته اي بود که نام صاحب آن اشرفي ها و مقدارش در داخل آن وجود داشت. و آن اشرفي ها با آن تکه اشرفي به همان نشانه (بيان شده) بيرون آمد. سپس کيسه ديگري را در آورد، و آن کودک عليه السلام فرمود: اين کيسه از آن فلاني فرزند فلاني از فلان محله قم مي باشد، که در آن پنجاه اشرفي وجود دارد، و دست زدن بدان بر ما روا نيست. گفت: براي چه اين چنين است؟ فرمود: براي آنکه اين پولها بهاي گندمي است که صاحبش بر زارع خود در تقسيم آن ستم کرده است. زيرا سهم خود را باکيل تمام برداشته، و سهم زارع را باکيل ناتمام داده است. پس مولايمان عليه السلام فرمود: اي پسرم راست گفتي. سپس فرمود:



[ صفحه 155]



اي احمد بن اسحاق همگي را جمع کن تا اين که به صاحبشان برگرداني، يا اين که سفارشي کني که به صاحبانشان برگردانيده شود. و ما نيازي به هيچکدام آنها نداريم. و (اما) جامه آن پيرزن را بياور. احمد گويد: آن جامه در جامه داني بود که من فراموشش کرده بودم. چون احمد بن اسحاق برگشت تا آن جامه را بياورد مولايم ابومحمد (امام عسکري عليه السلام) به من نظر کرد و فرمود: براي چه آمدي؟ عرض کردم: احمد بن اسحاق مرا به ديدار مولايمان تشويق کرد. فرمود: آن مسائلي که مي خواستي بپرسي چه شد؟ عرض کردم: اي مولايم به حال خود باقي است. فرمود: از نور چشمم در باره آنها سوال کن. و به سوي آن کودک اشاره فرمود: و آن کودک به او (سعد) گفت: هر چه خواهي بپرس. (تا آنجا که گويد) عرض کردم: اي فرزند رسول خدا مرا از تاويل کهيعص خبر ده. فرمود: اين حروف (رمز)، از اخبار غيبي است که خدا بنده اش زکريا را بدان آگاه ساخت، و سپس آنرا براي محمد صلي الله عليه و آله و سلم نقل فرمود. و شرحش اين است که: زکريا عليه السلام از



[ صفحه 157]



خداي خود درخواست کرد که به او نامهاي پنج تن را بياموزد. پس جبرئيل بر او فرود آمد، و آنها را به وي آموخت. زکريا چون محمد و علي و فاطمه و حسن (عليهم السلام) را ياد مي کرد، ناراحتي اش برطرف مي شد، و گرفتاريش از ميان مي رفت. ولي چون حسين عليه السلام را ياد مي کرد، گريه گلويش را مي گرفت و مبهوت مي گرديد. يک روز عرض کرد: اي معبود من، مرا چه مي شود که چون چهار نفر از ايشان - که درود بر همگي آنها باد - را ياد مي کنم، به ياد آنان از غمهاي خود آرام مي گيرم، ولي چون حسين عليه السلام را ياد مي کنم، از چشمم اشک مي ريزد و ناله ام بلند مي شود. پس خداي بلند مرتبه، او را از داستانش خبر داد. پس فرمود: کهيعص، که کاف نام کربلا است، و ها هلاک عترت است، و يا يزيد مي باشد، که بر او لعنت باد، که او بر حسين (عليه السلام) ستم مي کند، و عين عطش او (عطش حسين عليه السلام) است، و صاد صبر او است. چون زکريا اين مطلب را شنيد، نالان و غمگين گرديد، و تا سه روز از مسجد خود بيرون نيامد، و به مردم اجازه نداد تا در آنجا نزدش روند، و شروع به گريه کرد، و ناله سر داد. و اين عبارت نوحه خواني اوست: اي معبود من، آيا بهترين آفريده خود را به واسطه فرزند شدل سوخته خواهي فرمود؟ (اي اله من) آيا بلاي اين مصيبت را بر آستانش فرود مي آوري؟



[ صفحه 159]



اي معبود من، آيا لباس اين مصيبت را بر تن علي و فاطمه (عليهما السلام) خواهي پوشاند؟ اي اله من، آيا گرفتاري اين فاجعه را در محيط زندگاني آنها وارد مي کني؟ سپس همچنان گفت: خدايا فرزندي به من روزي فرما که در پيري چشمم بدو روشن شود، و او را وارث و جانشين من کني، و مقام او را نسبت به من چون مقام حسين عليه السلام قرار ده، و چون او را به من دادي، مرا فريفته دوستي او فرما، و به غم شهادت او گرفتارم کن، همچنان که حبيبت محمد - که درود خدا بر او و خاندانش باد - را به غم فرزندش گرفتار مي کني. پس خداوند يحيي عليه السلام را به او ارزاني فرمود، و او را به غم شهادت وي گرفتار کرد. و دوره حمل يحيي شش ماه بود، و دوره حمل حضرت حسين عليه السلام نيز بسان او بود،... (تا انتهاي حديث).



[ صفحه 161]