زيارت روز ولادت
از سوي حضرت صاحب الامر عليه السلام به سوي قاسم بن علا همداني وکيل حضرت امام حسن عسکري عليه السلام توقيعي بيرون آمد که: مولاي ما امام حسين عليه السلام در روز پنجشنبه سيم ماه شعبان متولد شد پس آن روز را روزه بدار و اين دعا را بخوان:
[ صفحه 117]
[1] بار خدايا از تو درخواست مي کنم به حق متولد شده در اين روز، که به شهادتش قبل از گريه اش به هنگام تولد و پيش از ولادتش، وعده داده شده بود، (همان کسي که) آسمان و هر که در آن است و زمين و هر چه در آن مي باشد، براي او گريستند، در حالي که - هنوز - حضرتش - پا در بيابانهاي اطراف مدينه ننهاده بود. (همان) کشته اي که نزد هر که يادش کنند بر او خواهد گريست، و (او) آقاي خانواده است (و) کمک شده به نصرت و ياري در روز رجعت. (کسي که) تاوان و عوض کشته شدنش آن است که امامان از نسل او بوده، و شفا در خاک و تربت اوست و رستگاري در بازگشتش (و رجعتش) همراه او مي باشد، و جانشينان از عترتش پس از قائمشان و بعد از به نهايت رسيدن غيبت او است، تا اين که به خونخواهي قيام کنند، و (ظالمان و قاتلانش را به خاطر) خون (به ناحق ريخته شده) او قصاص کنند، و از خداي جبار خشنود شوند، و در زمره بهترين ياران باشند، که توجه و درود خدا همراه گردش شب و روز بر ايشان باد.
[2] الها به حق ايشان به تو متوسل مي شوم و از تو
[ صفحه 119]
درخواست مي کنم آن هم درخواست فردي گنهکار و اعتراف کننده، بدکار بر خويشتن از آنچه در روز و شبش بر خود زياده روي کرده، از تو عصمت و نگاهداري درخواست مي کند تا اين که به جايگاه ابدي و گور خويش (بپيوندد). بارالها بر محمد و خاندانش توجه کن، و ما را در ميان ايشان محشور فرما، و ما را با حضرتش در خانه کرامت و جايگاه (هميشگي) اقامت جايگيزن نما.
[3] بارالها همچنان که بر ما به خاطر معرفتش کرم فرمودي، به قرب و نزديکي او، بر ما لطف فرما، و دوستي اش و پيشي جستن - بدو - را به ما ارزاني کن، و ما را از کساني قرار ده که تسليم و گوش به فرمانش هستند، و (ما را از آني گردان که) در هنگام ياد کردن او بر حضرتش و تمامي جانشينانش و خاندان برگزيده، صلوات و درود زياد مي فرستند. (همان کساني که) از جانب تو دوازده نفر گرديدند، آن ستارگان درخشنده و حجتهاي بر همه بشر. خدايا در اين روز به ما بهترين بخششهايت را ارزاني کن، تمامي درخواستهاي ما را در اين روز بر ما عطا فرما، همچنان که - در اين روز گرانقدر - حسين عليه السلام را به جدش محمد صلي الله عليه و آله و سلم عطا کردي، و فطرس به گهواره اش پناه جست، پس ما بعد از او پناهندگان بر مزار اوئيم، و بر خاکش گواهي مي دهيم (بديدار قبرش مي رويم)، و چشم انتظار بازگشتش مي باشيم، آمين اي دارنده جهانيان.
[ صفحه 121]
سپس بعد از اين، دعاي حضرت امام حسين عليه السلام را مي خواني. و اين آخرين دعائي است که آن حضرت در روزي که مغلوب کافران گرديده بود، خواند.
[4] بارالها تو (داراي) جايگاه بلند هستي و بزرگ جبروت (داراي) جايگاه فرود آمدن با شدت و بزرگي (هستي)، بي نياز از آفريدگان، با کبرائي گسترده، تواناي بر آنچه بخواهي، نزديک در رحمت، و راستگوي در وعده، با رحمتي وسيع و گشاده، نيکوي در بلا، نزديک آنگاه که خوانده شوي، محيط بر آنچه آفريده اي، توبه پذير هر کس که به سوي تو بازگشت نمايد، تواناي بر آنچه اراده کني، درک کننده آنچه بجوئي، و شکر پذيري آنگاه که شکرگزاري شوي، ذکر و يادپذيري آنگاه که ياد شوي. نيازمندانه ترا مي خوانم، و فقيرانه به سوي تو زاري مي کنم، و ترسان به سوي تو پناه مي برم، و افسرده به سوي تو مي گريم، و ناتوانانه از تو ياري و کمک مي خواهم، و کفايت کننده بر تو توکل مي نمايم، ميان ما و قوممان (به حق) حکم فرما. پس ايشان ما را فريب دادند، و با ما مکر نمودند، و ما را خوار کردند، و به ما خيانت کردند، و ما را کشتند در حالي که ما خاندان پيامبرت و فرزند حبيب و دوستت محمد بن عبدالله بوديم، هان کسي که او را به رسالت برگزيدي، و بر وحي خود امينش داشتي. پس براي ما در کارمان فرج و گشايشي قرار ده، به رحمتت اي رحم کننده ترين رحم کنندگان.
[ صفحه 122]
سفارش به زيارت جناب مستطاب تقي صالح سيد احمد بن سيد هاشم بن سيد حسن رشتي موسوي تاجر ساکن رشت ايده الله تقريبا در هفده سال قبل به نجف اشرف مشرف شد، و با عالم رباني و فاضل صمداني شيخ علي رشتي طاب ثراه... به منزل حقير آمدند. چون برخاستند، شيخ به صلاح و سداد سيد مرقوم اشاره کرد، و فرمود که قضيه عجيبه [اي وجود دارد] و در آن وقت مجال بيان نبود. پس از چند روزي [با او دوباره] ملاقات شد. فرمود که سيد رفت و [آن] قضيه را با جمله اي از حالات سيد نقل کرد. [من] از نشنيدن آنها از خود او بسيار تاسف خوردم. اگر چه مقام شيخ رحمه الله. اجل از آن بود که اندکي خلاف در نقل ايشان برود. و از آن سال تا چند ماه قبل اين مطلب در خاطر [من] بود، تا در ماه جمادي الاخر امسال از نجف اشرف برگشته بودم در کاظمين سيد مذکور را ملاقات کردم که از سامرا مراجعت کرده، عازم عجم [ايران] بود.
[ صفحه 123]
پس شرح حال او را چنان که شنيده بودم، [از او] پرسيدم و از آن جمله داستان مورد بحث را، همه را مطابق آن [چه شنيده بودم] نقل کرد. و آن قضيه چنان است که گفت: در سال هزار و دويست و هفتاد (1270 ه.ق) به منظور حج بيت الله الحرام از دارالمزار رشت به تبريز آمدم، و در خانه حاجي صفرعلي تاجر تبريزي معروف منزل نمودم. چون قافله اي نبود، لذا حيران ماندم، تا آن که حاجي جبار جلودار سدهي اصفهاني براي شهر طربوزن بار برداشت. به تنهائي از او مرکبي کرايه کردم، و همراهش شدم. چون به منزل اول رسيدم، به تشويق حاجي صفرعلي سه نفر ديگر نيز به من ملحق شدند. يکي حاجي ملاباقر تبريزي حجه فروش معروف علما و يکي حاجي سيدحسين تاجر تبريزي و ديگري حاج علي نامي که خدمت مي کرد. پس به اتفاق روانه شديم، تا اين که به ارزنه الروم رسيديم، و از آنجا عازم طربوزن گرديم. در يکي از منازل ميان اين دو شهر حاجي جبار جلودار بنزد ما آمد، و گفت: اين منزلي که در پيش داريم مخوف است، قدري زود بار کنيد، و به همراهي قافله باشيد. چون در ساير منازل غالبا با فاصله از عقب قافله مي رفتيم، پس ما هم تخمينا دو ساعت و نيم يا سه ساعت به صبح مانده به اتفاق حرکت کرديم. به اندازه نيم يا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بوديم که هوا تاريک
[ صفحه 124]
شد و برف شروع به باريدن کرد، بطوري که رفقا هر کدام سر خود را پوشانيدند و تند راندند. من نيز هر چه کردم که با آنها بروم ممکن نشد، تا اين که آنها رفتند و من تنها ماندم. پس از اسب پياده شدم، و در کنار راه نشستم در حالي که به شدت نگران بودم، چون حدود ششصد تومان براي مخارج راه همراه داشتم. بعد از تامل و فکر، بنا را بر اين گذاشتم که در همين محل بمانم تا فجر طالع شود، بعد به آن منزلي که از آنجا بيرون آمديم، مراجعت کنم، و از آنجا چند نفر نگهبان به همراه برداشته، به قافله ملحق شوم. در آن حال در مقابل خود باغي ديدم، که در آن باغ باغباني بود که در دست بيلي داشت که به درختان مي زد تا برف از آنها بريزد. پس پيش آمد و به مقدار فاصله کمي (از من) ايستاد و فرمود: تو کيستي؟ عرض کردم: رفقا رفتند و من ماندم. راه را هم نمي دانم. و گم کرده ام. به زبان فارسي فرمود: نافله بخوان تا راه را پيدا کني. من مشغول (خواندن) نافله شدم، بعد از فراغ از تهجد باز آمد و فرمود: نرفتي؟ گفتم: والله راه را نمي دانم. فرمود:
[ صفحه 125]
جامعه بخوان. من جامعه را حفظ نداشتم، و تاکنون هم حفظ ندارم با آنکه مکرر به زيارت عتبات مشرف شده ام. پس از جاي برخاستم و جامعه را تماما از حفظ خواندم. باز نمايان شد و فرمود: نرفتي و (هنوز) هستي؟ بي اختيار گريه ام گرفت، و گفتم: (هنوز) هستم راه را نمي دانم. فرمود: (زيارت) عاشورا را بخوان. و عاشورا را نيز حفظ نداشتم و تاکنون هم (حفظ) ندارم. پس برخاستم و مشغول زيارت عاشورا شدم، و آنرا از حفظ خواندم تا آن که تمامي لعن و سلام و دعاي علقمه را خواندم. ديدم باز آمد و فرمود: نرفتي و هستي؟ گفتم: نه تا صبح هستم. فرمود: من حالا ترا به قافله مي رسانم. پس رفت و بر الاغي سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و آمد، و فرمود: به رديف من بر الاغ من سوار شو. سوار شدم. پس عنان اسب خود را کشيدم، تمکين ننمود و حرکت نکرد. فرمود: جلو اسب را به من بده. (من جلو اسب را به او) دادم. پس بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت، و به راه افتاد. اسب در نهايت تمکين متابعت کرد. پس دست خود را بر زانوي من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمي خوانيد. نافله نافله نافله سه مرتبه فرمود. باز فرمود: شما چرا (زيارت) عاشورا را نمي خوانيد. عاشورا عاشورا عاشورا سه مرتبه. و بعد فرمود: شما چرا (زيارت)
[ صفحه 126]
جامعه نمي خوانيد جامعه جامعه جامعه، در وقت طي مسافت به نحو استداره سير مي نمود، يک دفعه برگشت و فرمود: آن (ها) رفقاي شما (هستند)، که در کنار نهر آبي فرود آمده اند، و مشغول وضو براي نماز صبح بودند. پس من از الاغ پائين آمدم. که سوار اسب خود شوم. ولي نتوانستم. پس آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو کرد و مرا سوار کرد، و سر اسب را به سمت رفقا برگردانيد. من در آن حال به فکر افتادم که اين شخص کي بود که به زبان فارسي حرف مي زد؟ و حال آن که زباني جز ترکي و مذهبي غالبا جز عيسوي در آن حدود نبود، و چگونه به اين سرعت مرا به رفقاي خود رسانيد؟ پس به عقب خود نظر کردم، اما احدي را نديدم و از او آثاري پيدا ننمودم. پس به رفقاي خود ملحق شدم. (برگرفته از نجم الثاقب اثر محدث نوري ص 342 تا 344 داستان هفتادم)
[ صفحه 129]