بازگشت

نگاهبان زائران


آقاي فقهيان، مورد استناد عالمان، دانشمند رباني، تاييد شده به لطفهاي پنهاني، جناب سيد مهدي قزويني ساکن در حله سيفيه- که او خود نگارنده کتابهاي فراواني است- مرا خبر داد، و گفت که: پدرم که خدا مقامش را بلند پايه گرداند، مرا خبر داد و گفت: نيمه شب روز چهاردهم شعبان از حله به منظور زيارت امام حسين عليه السلام بيرون آمدم. چون به رود هنديه رسيدم، و به طرف غربي آن رفتم، زواري را ديدم که از حله و اطراف آن و نجف و نواحي مختلف اش براي زيارت آمده بودند، و جملگي در خانه هاي قبيله بني طرف و قبائل و عشائر هنديه رحل اقامت افکنده بودند، و بر ايشان راهي به سوي کربلا وجود نداشت. زيرا قبيله عنزه در سر راه فرود آمده، و عبور و مرور را قطع کرده بودند، و نمي گذاشتند احدي از کربلا خارج شود، و يا به کربلا وارد گردد، مگر اين که او را غارت مي کردند، و در سختيش مي افکندند.



[ صفحه 215]



بجا آوردم و به انتظار نشستم تا ببينم کار زائران به کجا ميانجامد: و آسمان ابري بود و باران کم کم مي باريد. پس ما در اين حال نشسته بوديم، ديديم تمامي زائران از خانه ها بيرون آمدند، و روي به سوي کربلا بر داشتند. به شخصي که نزد من بود، گفتم: برو و سوال کن که چه خبر شده؟ پس بيرون رفت و برگشت، و به من گفت: قبيله بني طرف با اسلحه گرم بيرون آمده اند، و تعهد کرده اند که زائران را به کربلا برسانند، اگر چه کار به جنگ با عنزه بيانجامد. من چون اين سخن را شنيدم، به آناني که با من بودند گفتم: اين سخن اصلي ندارد. زيرا بني طرف لياقت جنگ با عنزه را در خشکي ندارند. و من گمان مي کنم اين کار حيله اي است براي بيرون کردن زوار از خانه هايشان، زيرا ماندن زائران در نزد ايشان بر آنها سنگين شده، چرا که بايد مهمانداري کنند. در اين حال بوديم که زوار دوباره به سوي خانه هاي خود برگشتند، و معلوم شد حقيقت مطلب همان است که من گفتم. لذا زائران ديگر داخل خانه ها نشدند، و در سايه خانه ها نشستند، و آسمان هم ابري بود. در اين حال، رقت قلبي شديدي بر من زوار را از خانه ها بيرون کرده اند. پس دست به دعا سوي خداي متعال بر داشتم، و به پيامبر و خاندان پاکش- که درود خدا بر او و خاندانش باد- توسل جستم، و براي زوار به خاطر بلائي که گرفتارش شده بودند، پناهي خواستم.



[ صفحه 217]



در اين حال بوديم که ديديم سواري - به سوي ما- مي آيد، در حالي که بر اسب نيکوئي چون آهو سوار است، و فرد با کرامتي چون او را نديده بودم. در دستش نيزه بلندي بود، و آستينها (ي خود) را بالا زده بود، و اسب را (به سرعت) مي راند، تا اين که بر در خانه اي که من در آنجا ساکن بودم، ايستاد، و آن خانه اي بود که از پشم بافته شده بود، که اطراف آنرا بالا زده بودند. سلام کرد و ما (هم) جواب سلامش را داديم. گفت: مولانا- اسم مرا برد- مرا فردي که به تو سلام مي فرستد، به سوي تو بر انگيختک که ايشان گنج محمد آغا و صفر آغا هستند، و آن دو از صاحب منصبان لشکر عثمانيان مي باشند، و مي گويند: هر آينه زوار (به سوي کربلا) بيايند که ما عنزه را از راه دور کرديم، و ما با لشکريان (خود) در پشته سليمانيه منتظر زائران هستيم. به او گفتم: تو تا پشته سليمانيه با ما مي آئي؟ گفت: آري. ساعت خود را از بغل در آوردم، ديدم تقريبا دو ساعت و نيم از روز مانده است. گفتم اسب مرا حاضر کردند. آن مرد عرب بياباني که ما در منزلش بوديم، به من چسبيد و گفت: 01 در اصل مطلب منظور آنست که اسبي بود که در سال چهارم حيات خويش وارد شده بود.



[ صفحه 219]



اي مولاي من! جان خود و اين زائران را در خطر نينداز. امشب را نزد ما باشيد، تا کار روشن شود. به او گفتم: بخاطر درک زيارت مخصوصه چاره اي جز سوار شدن وجود ندارد. چون زوار ديدند که ما سوار شديم، پياده و سواره در عقب ما حرکت کردند. پس براه افتاديم، و آن سوار مذکور چون شير بيشه در جلو ما بود، و ما در پشت سرش مي رفتيم، تا اين که به پيشته سليمانيه رسيديم. آن سوار از آنجا بالا رفت، و ما نيز از او پيروي کردمي، سپس از آنجا پائين رفت. ما تا اين که بالي پشته رفتيم، ديگر اثري از آن سوار نديديم. گويا به آسمان رفت، و يا در زمين فرو رفت. و ما نه فرمانده لشکري ديديم و نه لشکري. به همراهانم گفتم: آيا شکي باقي مي ماند که او صاحب الامر نباشد؟ گفتند: بخدا سوگند نه. من موقعي که او در جلو ما مي رفت، تامل زيادي کردم که گويا قبلا او را ديده ام، ولي چيزي به خاطرم نيامد، که چه موقع او را ملاقات کرده ام. ولي چون از ما جدا شد، يادم آمد که او همان شخصي است که در حله به منزل من آمده بود، و مرا از واقعه سليمانيه با خبر کرده بود. و اما قبيله عنزه، ديگر هيچ اثري از ايشان در منزلهايشان نديديم، و با هيچکدامشان بر خورد نکرديم، و کسي را هم



[ صفحه 221]



نديدم که از حال آنان بپرسيم، تنها غبار شديدي را ديديم که در وسط بيابان- به آسمان- بلند شده است. پس وارد کربلا شديم، و اسبانمان ما را به سرعت پيش مي بردند، تا اين که به دروازه شهر رسيديم، و لشکرياني را ديديم که در بالاي دژهاي شهر مستقرند و به ما گفتند: از کجا آمديد؟ و چگونه- بدينجا- رسيديد؟ آنگاه به سياهي زائراني- که از عقب مي آمدند- نگاه کردند، و گفتند: سبحان الله! اين صحرا از زائران پر شده است! پس عنزه به کجا رفتند؟ به ايشان گفتم: در شهر بنشينيد و روزي خويش را بر گيريد که از براي مکه مالکي است که آنرا حفظ مي کند. سپس وارد شهر شديم، و ديديم کنج محمد آغا بر روي تختي نزديک دروازه شهر نشسته است. به او سلام کردم، و او در مقابل من برخاست. به او گفتم: اين افتخار براي تو کافي است که در آن هنگام به زبان (حضرتش) ياد شدي؟ گفت: داستان چيست؟ من داستان را برايش نقل کردم. گفت: اي آقايم من از کجا مي دانستم که تو به زيارت مي آئي تا پيکي را نزد تو بفرستم؟ من و لشکريانم پانزده روز است که در



[ صفحه 223]



اين شهر محاصره شده ايم، و از ترس عنزه قدرت بيرون آمدن نداريم. آنگاه پرسيد: عنزه به کجا رفتند؟ گفتم: نمي دانم جز اين که غبار شديدي را در وسط بيابان ديديم. که گويا غبار کوچ کردن آنها بود. آنگاه ساعت را بيرون آوردم، ديدم يک ساعت و نيم به- پايان- روز مانده، و تمام زمان سير ما در مدت يک ساعت انجام شده بود، در حالي که بين منزلهاي قبيله بني طرف تا کربلا سه ساعت راه است. پس شب را در کربلا بسر برديم. چون صبح شد از داستان عنزه سوال کرديم، يکي از زار عيني که در باغهاي کربلا بود، گفت: عنزه در منزلها و خيمه هاي خيوش بودند، ناگاه سواري که بر اسب نيکوي فربهي سوار بود، بر ايشان ظاهر شد، که در دستش نيزه بلندي بود، به صداي رسا بر ايشان صيحه زد: اي گروه عنزه به تحقيق مرگ سريع در رسيد. لشکريان دولت عثماني همراه سواره ها و پياده ها به شما رو کرده اند، آنان به دنبال من مي آيند، پس کوچ و گمان ندارم که از ايشان نجات يابيد. پس خدا ترس و خواري را بر ايشان مسلط فرمود، تا اين حد که مرد برخي از اثاث منزل خود را به خاطر شتاب در حرکت



[ صفحه 225]



باقي مي گذاشت. و ساعتي طول نکشيد که تمام آنان کوچ کردند و رو به بيابان نهادند. به او گفتم: ويژگيهاي آن سوار را برايم وصف کن. او نقل کرد: (و من پس از گفتن او) ديدم همان سواري است که همراه ما آمد، و سپاس براي خداي مالک جهانيان و درود و توجه بر محمد و خاندان پاکيزه اش. اين را فرد کم مقدار، ميرزا صالح حسيني به رشته تحرير در آورده است. [به نقل از کتاب جنه الماوي اثر محدث نوري: داستان چهل و ششم]



[ صفحه 227]