بازگشت

راهگشاي کربلا


عالم با جلالت و داناي با ذکاوت، مجمع فضيلتها و والائي ها، فرد با صفاي با وفا مولا علي رشتي که خاکش پاک باد، مرا خبر داد. او دانشمندي نيکوکار و پروا پيشه اي گوشه گير و داراي دانشهاي گوناگون و بصيرت و نقادي بود، او از شاگردان سيد بزرگوار استاد رانقدر (ميرزا حسن شيرازي) - که سايه اش مستدام باد- بود. چون در خواست اهل بلاد لار از نواحي فارس از نداشتن عالم جامع نافذ الحکم بالا گرفت، (استاد معظم ميرزا حسن شيرازي) آن مرحوم را به آنجا فرستادند. و- در آنجا- با سعادت زيست و با ستايش مرد. من مدتها در سفر و حضر مصاحبش بودم و در اخلاق و فضائل بسان او کم ديدم. او گفت: يک باري که از زيارت حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام باز مي گشتم، و از راه فرات رهسپار نجف اشرف بودم. هنگامي که بر کشتي هاي کوچکي که ميان کربلا و طويرج کار مي کردند، سوار شدم، ديدم افرادي که سوار کشتي هستند جملگي از اهالي حله مي باشند. - و از طويرج راه حله و نجف جدا مي شود- ديدم آن



[ صفحه 207]



جماعت جز يک نفر جملگي مشغول لهو و لعب و شوخي شدند، اما او در کارهاي آنها وارد نمي شد، و آثار افتادگي و وقار از او ظاهر بود، نه شوخي مي کرد و نه مي خنديد، آن گروه روش او را رد مي کردند، و بر او عيب مي گرفتند، با اين حال در خورد و خوراک و آشاميدنيها با ايشان شريک بود. از او بسيار تعجب کردم، ولي مجال- سوال نبود، تا اين که بجائي رسيديم که ديگر به خاطر کمي آب، کشتي قادر به پيشروي نبود، لذا صاحب کشتي ما را از کشتي پياده کرد، در نتيجه در کنار رود راه را پيش گرفتيم. اتفاقا با آن شخص همراه شدم. پس از او راجع به علت کناره گيري او از دوستانش و بدگوئي آنان نسبت به او، پرسيدم. گفت: ايشان از خويشانم هستند که از اهل سنت مي باشند، و پدرم نيز از ايشان است، ولي مادرم اهل ايمان مي باشد، من نيز در سلک آنان بودم، اما خدا به برکت حضرت حجت صاحب الزمان عليه السلام بر من بخاطر تشيع منت نهاد. از چگونگي ايمانش پرسيدم. گفت: نام من ياقوت است، و در کنار پل حله روغن مي فروشم. پس در سالي به خاطر خريدن روغن از حله به اطراف و نواحي، نزد باديه نشينان از اعراب بيرون رفتم. پس چند منزلي دور شدم تا آنچه خواستم، خريدم، و با گروهي از اهل حله بر گشتم. در يکي از منازل فرود آمديم و خوابيديم، چون بيدار شدم کسي را نديدم. همه رفته بودند. و راه ما از صحراي بي آب و علفي بود که درندگان بسياري داشت، و نزديکترين آبادي فرسنگها راه فاصله داشت.



[ صفحه 209]



پس برخاستم و بار را بر مرکب خويش نهادم، و در عقب آنها به راه افتادم، ولي راه را گم کردم و حيران و سرگردان گرديدم، و از درندگان و تشنگي در - طول - روز ترسان شدم. پس از خلفا و مشايخ پناه خواستم، و از ايشان ياري درخواست نمودم، و آنان را در نزد خدا شفيع قرار دادم، و بسيار گريستم، اما از ايشان چيزي آشکار نشد. پيش خود گفتم: من از مادرم مي شنيدم که او مي گفت: ما امام زنده اي داريم که کينه اش ابا صالح است، او گم شدگان را به راه مي رساند، و به فرياد درماندگان مي رسد، و ناتوانان را ياري مي نمايد. پس با خداي متعال پيمان بستم که اگر به او پناه جستم، و او مرا ياري نمود، به آئين مادرم در آيم. پس او را صدا کردم و بدو پناه جستم، ناگاه است که رنگش مانند اين بود- و به علفهاي سبزي که در کنار رود روئيده بود، اشاره کرد- آنگاه راه را به من نشان داد، و مرا فرمان داد که به آئين مادرم در آيم. و کلماتي فرمود که من فراموش کردم، و فرمود: بزودي به قريه اي مي رسي که اهل آنجا همگي شيعه هستند. گفت: پس گفتم: اي آقاي من! شما همراه من تا آن قريه مي آئيد؟ پس سخني فرمود که معنايش اين بود: - خير چرا که هزار نفر در جاهاي گوناگون از من پناه خواسته اند، و بايد ايشان را نجات دهم.



[ صفحه 211]



- اين حاصل کلام آن جناب بود- سپس از من پنهان شد. من راه زيادي نرفتم که به آن قريه رسيدم، در حالي که آن قريه در مسافت دوري بود، و همراهان- من - يک روز بعد از من به آنجا رسيدند. چون وارد حله شدم، به خدمت آقاي فقيهان سيد مهدي قزويني که خاکش پاکيزه باد، رسيدم و داستان را براي او نقل کردم. او دانستني ها دينم را به من آموخت. از او درباره کاري پرسيدم که به وسيله آن بتوانم ديگر بار شرفياب ديدار حضرتش عليه السلام گردم. پس فرمود: حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام را چهل شب جمعه زيارت کن. گفت: من مشغول شدم، و از حله شبهاي جمعه براي زيارت به آنجا مي رفتم، تا آن که يک (شب) باقي مانده بود، روز پنجشنبه بود که از حله بر کربلا رفتم. چون به دروازه شهر رسيدم، ديدم کمک کاران ظالمان در نهايت سختي از واردين مطالبه تذکره مي کنند، و من نه تذکره داشتم و نه پول آنرا. پس حيران شدم، و مردم جلو دروازه مزاحم يکديگر بودند. چند بار خواستم خود را مخفي کرده و از ميان ايشان بگذرم، اما ميسر نشد. در اين حال صاحب خود حضرت صاحب الامر عليه السلام را ديدم که در قيافه طلاب عجم، عمامه سفيدي بر سر دارد، و داخل شهر است. چون آن جناب را ديدم، از ايشان ياري خواستم، پس از شهر بيرون آمدند، و دست مرا گرفتند و داخل دروازه نمودند، و کسي مرا نديد. چون داخل شدم، ديگر آن جناب را نديدم و حيران باقي ماندم. و برخي لطائف اين واقعه از خاطرم رفته است. [جنه الماوي، محدث نوري: داستان چهل و هفتم]



[ صفحه 213]