بازگشت

شرافت زيارت امام حسين


سيد حيدر کاظمي که - خدا او را ياري فرمايد - از بزرگان شاگران استاد محقق [شيخ مرتضي] انصاري و يکي از اعيان پروا پيشه شهر کاظمين بود - که خدا خاک او را پاک گرداند - در نامه اش به من نوشت: داستان ديگري که برايم اتفاق افتاد، (اين است) که من سالياني پيش، از برخي افراد دين باور و ثقه شنيده بودم که، مردي از بازرگانان بغداد را برايم توصيف مي کردند که او آقايمان امام منتظر - حضرت مهدي - سلام الله عليه را ديدار نموده است، و من آن بازرگان را مي شناختم و ميان من و او دوستي - پيشين - وجود داشت، و او فردي مورد اعتماد و عادل بود، و در پرداخت حقوق مالي - واجب - معروف بود، من دلم مي خواست که آن داستاني که در باره او شنيده بودم، از خودش بپرسم. چرا که او داستان خود را پنهان مي داشت و جز به برخي خواص، به ديگري نمي گفت. زيرا نمي خواست که داستان پخش شود. چون از مشهور شدن مي ترسيد. که در نتيجه، منکران ولادت و غيبت حضرت مهدي - عليه السلام - او را به تمسخر مي گرفتن، و يا



[ صفحه 183]



اين که ناخبردان و نادانان فخر و پاکي نفس را بدو نسبت مي دادند، از اين رو تا زماني که آن مرد زنده است من نمي خواهم نامش را به صراحت بيان کنم، چون مي ترسم خوشش نيايد. [از اتفاقات شگفت اين که هنگامي که به نوشتن اين رساله مشغول شدم، مصادف ايام زيارتي مخصوصه شد. لذا از سامرا خارج شدم، و چون وارد شهر کاظمين عليهما السلام شدم، بر جناب ايشان وارد شدم، و از اين داستان پرسيدم و او به اين حکايت مرا آگاه کرد و خبر داد. [من در طول اين مدت علاقه داشتم که آن داستان را به گستردگي از او بشنوم، تا اين که روزي بر تشييع جنازه فردي از اهل بغداد حاضر شدم، که در اواسط شعبان امسال - سال هزار و سيصد و دو هجري، 1302 ه.ق - بود که در حضور دو امام آقايمان حضرت موسي بن جعفر و آقايمان حضرت محمد بن علي الجواد سلام الله عليهما تشييع مي شد، و آن فرد ياد شده در ميان مشايعت کنندگان بود، پس بدو گفتم که خبر داستان او به من رسيده است. و از او دعوت کردم و در رواق شريف در کنار درب مشبک که به حرم مولايمان حضرت جواد عليه السلام باز مي شود، نشستيم، و او را وادار کردم که داستان را برايم نقل کند، - و او برايم نقل کرد - که اين ها محتوي سخنان اوست:



[ صفحه 185]



در يکي از سالهاي عمرم، مقداري از مال امام عليه السلام در ذمه من بود. از اين رو براي پرداخت آن به بزرگان از علما ساکن در نجف اشرف بدانجا رهسپار شدم، و نيز طلبي هم از تجار آن شهر داشتم. پس در يکي از ايام زيارتهاي مخصوصه امير مومنان عليه السلام به آنجا رفتم، و به مقداري که مي توانستم از ديون خويش را به علماي اعلام متعددي که وجود داشتند و از طرف امام عليه السلام سهم را مي گرفتند، مقداري پرداخت کردم، اما تصفيه حساب کامل برايم ممکن نشد، و ببيست تومان آن بر ذمه ام باقي ماند. تصميم گرفتم که اين مقدار را به يکي از علماي ساکن در شهر کاظمين بپردازم. چون به بغداد بازگشتم، تصميم گرفتم که دين خويش را زود بپردازم، اما در نزدم از پول نقد چيزي نبود. پس در روز پنجشنبه به زيارت دو امام بزرگوار - حضرت موسي بن جعفر و حضرت جواد عليهما السلام - رهسپار شدم، و پس از زيارت بر جناب مجتهد - که توفيقاتش پيوسته باد - وارد شدم، و به ايشان گفتم که: از مال امام عليه السلام مقداري بر ذمه من وجود دارد، و از ايشان درخواست کردم که اين مقدار را به تدريج بپردازم. و در اواخر روز به سوي بغداد برگشتم، چون ماندن برايم امکان نداشت، زيرا کار مهمي - در بغداد - داشتم. پس پياده به سوي بغداد حرکت کردم، زيرا ديگر پور کرايه مرکب را نداشتم. هنگامي که نصف بيشتر راه را رفته بودم، آقاي با جلالت و هيبتي



[ صفحه 187]



را ديدم که به سوي شهر کاظمين عليهما السلام عازم است. به او سلام کردم. ايشان جواب سلام مرا داد. و به من فرمود: اي فلاني - و نامم را ذکر کرد - چرا در اين شب با شرافت، شب جمعه در شهر کاظمين نماندي؟ عرض کردم: اي آقايمان کار مهمي داشتم که مرا از ماندن بازداشت. فرمود: اگر خدا بخواهد فردا به دنبال آن کار مهمت برو. با سخنش دلم آرام گرفت، و به پيروي از فرمانش با او بازگشتم، و همراهش در کنار نه رجاري اي که درختان با طراوات و سرسبزي بر آنجا سايه افکنده بود، به راه افتادم. آن درختان بر بالاي سر ما سايه افکنده بودند. و هوا بسيار با طرافت بود. من اصلا به فکر اينها نبودم. - ناگاه - به نظرم رسيد که اين سيد بزرگوار در حالي که مرا نمي شناخت، من را به اسم صدا کرد؟ سپس پيش خود گفتم: شايد او مرا مي شناسد و من (قيافه) او را از ياد برده ام. سپس پيش خود گفتم: شايد اين سيد، مقداري از سهم سادات را مي خواهد؟ و علاقه مند شدم که مقداري از مال امام عليه السلام را که در نزدم بود، بدو بدهم. پس به او گفتم: اي آقاي ما مقداري از حق شما نزد من مانده است، ولي من درباره آن به جناب شيخ فلاني مراجعه کردم که به اجازه او حق شما را بپردازم - و منظورم سهم سادات بود - پس به روي من تبسمي فرمود و گفت:



[ صفحه 189]



آري به تحقيق برخي از حق ما به وکلاي ما در نجف اشرف پرداختي. بر زبانم جاري شد که همانا به او گفتم: آيا آنچه پرداختم مورد قبول است؟ فرمود: آري. سپس به ذهنم رسيد که اين سيد به علماي بزرگ مي گويد: وکلاي ما، و اين مطلب بر من بزرگ آمد. سپس گفتم: بله علما وکلاي در گرفتن حقوق سادات هستند، و غفلت مرا گرفت. سپس گفتم: اي آقاي ما مرثيه خوانهاي عزاي امام حسين عليه السلام حديثي را مي خوانند که: مردي در خواب کجاوه اي را ميان زمين و آسمان ديد، درباره ساکنان آن سوال کرد. بدو گفته شد: فاطمه زهرا و خديجه کبري مي باشند، پس گفت: آيا (اينان) به کجا مي روند؟ به او گفته شد: در اين شب که شب جمعه است به زيارت حسين عليه السلام مي روند. و او نوشته هائي را ديد که از آن کجاوه بيرون مي ريخت، که در آنها نوشته بود: امان از آتش براي زائران حسين عليه السلام در شب جمعه مي باشد. آيا اين حديث درست است؟ حضرتش عليه السلام فرمود: آري، زيارت حسين عليه السلام در شب جمعه امان از آتش در روز قيامت مي باشد.



[ صفحه 191]



گويد: من مدت کمي قبل از اين واقعه به زيارت مولايمان حضرت رضا عليه السلام شرفياب شده بودم، بديشان عرض کردم: اي آقاي ما، من به تحقيق حضرت رضا علي بن موسي عليهما السلام را زيارت کرده ام، و به من گفته اند که: حضرتش براي زائرانش بهشت را تضمين فرموده است. آيا اين صحيح است؟ پس حضرتش عليه السلام فرمودند: ايشان امام ضامن مي باشند. پس گفتم: آيا زيارت من پذيرفته شده است؟ حضرتش فرمود: آري، پذيرفته شده است. در راه زيارت همراه من مرد متديني از کسبه بود، و با من هم صحبت بود، و در خرج هم با يکديگر شريک بوديم. پس بديشان عرض کردم: اي آقاي ما آيا فلاني که در زيارت همراه من بود، زيارتش پذيرفته شده است؟ فرمود: آري بنده صالح فلاني فرزند فلاني زيارتش پذيرفته شده است. سپس نام گروهي از کسبه بغداد را بردم که در اين زيارت همراه ما بودند، و گفتم: همانا فلاني و فلاني و نامهايشان را بيان داشتم، ايشان با ما بودند، آيا زيارتشان پذيرفته شده است؟ حضرتش عليه السلام روي مبارک را به طرف ديگر برگردانيدند و از جواب خودداري فرمودند. پس من به خود آمدم و آنرا بزرگ داشتم و از پرسش دست برداشتم. پس همچنان در آن راهي که بيان داشتم با حضرتش راه مي رفتم، تا اين که وارد صحن شريف شديم. سپس از درب معروف به باب



[ صفحه 193]



المراد وارد حرم مقدس گشتيم. پس بر درب رواق توفق نفرمود و چيزي هم بيان نکرد، تا اين که بر درب داخل حرم - کنار ضريح مقدس - در طرف پاي امام موسي عليه السلام ايستاد، و من نيز در کنار ايشان ايستادم. و بديشان عرض کردم: اي آقاي ما (زيارتي را) بخوانيد تا من نيز با شما بخوانم. پس فرمود: سلام بر تو اي رسول خدا، سلام بر تو اي امير مومنان، و همچنان معصومان را نام برد تا اين که به حضرت امام حسن عسکري عليه السلام رسيد. سپس روي مبارکش را به طرف من نمود، و رحال تبسم صبر کرد و فرمود: تو هر گاه در سلام به امام عسکري برسي چه مي گوئي؟ عرض کردم: مي گويم: سلام بر تو اي حجت خدا، اي صاحب الزمان. گويد: پس داخل حرم - کنار ضريح مقدس - شد. و در کنار قبر امام موسي عليه السلام توقف فرمود، در حالي که قبله ميان دو شانه اش بود. من نيز در کنارش ايستادم، و عرض کردم: اي آقاي ما زيارت بفرما تا من نيز با حضرتت زيارت کنم. پس حضرتش عليه السلام شروع به زيارت امين الله فرمود - که زيارت جامعه معروفه مي باشد -، و بدان حضرتش را زيارت کرد. من نيز با او همراهي کردم. سپس مولايمان حضرت جواد عليه السلام را زيارت فرمود، و داخل قبه دوم گرديد که گنبد حضرت محمد بن علي عليهما السلام است، و براي نماز ايستاد، و من نيز در کنارش ايستادم. اما به خاطر احترام حضرتش قدري عقب تر ايستادم و در نماز زيارت وارد شدم. پس به نظرم رسيد که اي کاش از ايشان درخواست کنم امشب را نزد ما بخوابد، تا اين که من به خدمت و مهمان نوازيش قيام کنم،



[ صفحه 195]



و چشم خود را به طرفش گردانيدم، در حالي که او در کنار من قدري جلوتر ايستاده بود، ديگر نديدمش. پس نمازم را کوتاه کردم، و برخاستم، و به صورت نمازگزاران نگاه کردم، شايد به خدمتش برسم. و جائي در داخل حرم و رواقها باقي نماند که من آنجاها را نگردم، ولي اثري از او مشاهده ننمودم. سپس به خود آمدم و بر ناآگاهي خويش تاسف خوردم، که جقدر کرامت و نشانه از او ديدم:

[1] پيروي کردن من از او با وصف داشتن کار مهمي در بغداد.

[2] بردن نام من در حالي که او را نديده بودم و نمي شناختمش.

[3] اين که در قلبم خطور نمود که از حق امام عليه السلام چيزي بدو بدهم، و يادآور شدم که به فلان مجتهد مراجعه کرده ام که به اجازه او به سادات بدهم، و اين که خود بدون مقدمه فرمود: آري برخي از حق ما را به وکلاي ما در نجف اشرف دادي.

[4] سپس يادم آمد که همراهش در کنار رودي که در زير درختان ليموئي، که در بالاي سر ما آويزان بود راه رفتيم، و کدام راه بغداد است که در حال حاضر درختان ليمو دارد.

[5] و نيز يادم آمد که نام همراهم در زيارت حضرت رضا را به اسم برد، و فرمود بنده صالح.

[6] و نيز به پذيرفته شدن زيارت او و زيارت من بشارت داد.

[7] و سپس از جواب دادن درباره گروهي از بازاريان بغداد خودداري فرمود که در زيارت همراه ما بودند، و من از بدکرداري آنان آگاه بودم، با اين که او از اهالي بغداد نبود و از حالات آنان هم آگاهي نداشت. مگر اين که از اهل بيت نبوت و ولايت باشد، و به غيب از وراي پرده اي نازک بنگرد.

[8] و من



[ صفحه 197]



از موقع درخواست اذن دخول فهميدم و يقين کردم که او حضرت مهدي عليه السلام است، زيرا هنگامي که به اهل عصمت سلام مي داد وقتي به آقايمان امام عسکري رسيد، به من توجه فرمود، و به من گفت: تو وقتي به اينجا (ي زيارت) که مي رسي چه عرض مي کني؟ عرض کردم: مي گويم: سالم بر تو اي حجت خدا اي صاحب الزمان، ايشان لبخندي زد و وارد روضه مقدس شد.

[9] و سپس پنهان شدنش از من در حالي که او در نماز زيارت بود، و چون تصميم گرفتم که در اين شب به خدمت و مهمان نوازيش قيام کنم، از ديده من غائب گرديد. و ديگر چيزها که باعث شد من يقين کنم که او امام دوازدهم مي باشد، که درود و توجه خدا بر او و پدران پاک اش باد، و ستايش از آن خداي دارنده جهانيان است. (تاانتهاي مطلب) [جنه الماوي، محدث نوري، داستان پنجاه و نهم] مرحوم محدث نوري در کتاب نجم الثاقب خود در ادامه داستان حاج علي بغدادي که آنرا مفصلتر از جنه الماوي نقل کرده مي گويد اما خبري که در زيارت ابي عبدالله عليه السلام در شب جمعه وارد شسده، به نحوي که (او) درباره صحت آن سوال کرد، حديثي است که: شيخ محمد بن المشهدي در مزار کبير خود از اعمش نقل کرده است، که گويد: من در کوفه منزل کرده بودم. همسايه اي داشتيم که بسياري اوقات با او مي نشستم. شب جمعه اي بود به او گفتم: درباره



[ صفحه 199]



زيارت حسين عليه السلام نظرت چيست؟ به من گفت: (اين کار) بدعت است، و هر بدعتي گمراهي است، و هر (باعث) گمراهي در آتش است: من در حالي که شديدا غضبناک شده بودم، از نزد او برخاستم، و با خود گفتم که چون سحر شود نزد او مي آيم، و از فضايل امير المومنين (حسين) عليه السلام براي او نقل مي کنم تا چشمش (از حزن و اندوه و غم) گرم شود، پس نزد او رفتم و در خانه او را کوبيدم. از پشت در آوازي بلند شد: که او از اول شب قصد زيارت کرده است. پس به شتاب بيرون رفتم، و به کربلا آمدم ناگاه آن شيخ را ديدم که سر بر سجده نهاده، و آثار ملالتي هم از طول رکوع و سجده در او ظاهر نبود. پس به او گفتم: تو ديروز مي گفتي زيارت بدعت است، و هر بدعتي ضلالت و گمراه، و هر ضلالت و گمراهي در آتش، ولي امروز آن حضرت را زيارت مي کني؟ به من گفت: اي سليمان مرا سرزنش مکن، زيرا من براي اهل بيت عليه السلام امامتي قائل نبودم، تا اين که ديشب فرا رسيد، پس خوابي ديدم که مرا ترساند. گفتم: اي شيخ چه ديدي؟ گفت: مردي را ديدم که نه زياد بلند بود و نه خيلي کوتاه قد، نمي توانم زيبائي و نورانيت او را وصف کنم. او با گروهي همراه بود که آنها گرد او را گفته بودند. در پيش رويش سواري بود که بر اسبي که چند دم داشت و بر سرش تاجي بود، سوار بود، و براي آن تاج چهار رکن وجود داشت و در هر رکن گوهري بود که مسافتي به اندازه سه روز راه را روشن مي کرد. گفتم اين (سوار) کيست؟ گفتند: محمد بن عبدالله بن عبد المطلب صلي الله عليه و آله و سلم است.



[ صفحه 201]



گفتم: ديگري کيست؟ گفتند: وصي او علي بن ابيطالب عليه السلام مي باشد. آنگاه نگاه کردم و شتري از نور را ديدم که بر بالاي آن کجاوه اي بود، که ميان زمين و آسمان پرواز مي کرد. پس گفتم: اين شتر از آن کيست؟ گفتند: متعلق به خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمد صلي الله عليه و آله و سلم است. گفتم آن جوان کيست؟ گفتند حسن بن علي عليه السلام است. گفتمد: تصميم دارند به کجا بروند؟ گفتند: همگي آنها به زيارت کشته شده به ظلم و ستم در کربلا حسين بن علي عليه السلام مي روند. آنگاه متوجه کجاوه شدم. و ناگاه ديدم که نوشته هائي از بالا (به پائين) مي ريزد. که در آنها نوشته بود: از جانب خداي- بلند پايه يادش - براي زائران حسين بن علي (عليه السلام) در شب جمعه امان مي باشد. ناگاه هاتفي ما را ندا داد که: ما و شيعيان ما در درجه بالائي از بهشت هستيم. اي سليمان به خدا سوگند از اين مکان جدا نمي شوم، تا آن که روحم از بدنم جدا شود. اين حديث را شيخ طريحي نيز با اختلافي نقل کرده است.



[ صفحه 203]