بازگشت

نجمه 10


در بصائراز جميل بن دراج مروي است که زني نزد حضرت صادق آمد و گفت پسرم وفات يافت آن حضرت فرمود که مرده باشد اما تو برخيز و بخانه رو و غسل کرده دو رکعت نماز بگذار و بعد از آن بگو يا من وهب لي و لم يک شيئا جددلي هبه پس اورا بجنبان و بکسي مگو زن بخانه رفت وبفرموده آن حضرت عمل کرد در حال مرده بازنشت بفرمان الهي و ايضا در خلاصه الاخبار است که ابوهاشم سيد حميري گويد که بخدمه امام جعفر صادق رفتم وگفتم يابن رسول الله شنيدم که تو ميگوئي که سيد حميري مذهب فاسد دارد و بر حق نيست و من عمر خود را در محبت شما صرف کرده ام آن حضرت فرمود که تو ميگوئي محمد حنفيه بکوه رضوي نشسته است و بر دست راست او شيري ايستاده و بر دست چپ او پلنگ و بامداد و شبانگاه براي وي طعام مياورند و او نمرده و حال آنکه رسول الله و اميرالمومنين و امام حسن عليهم السلام بجوار رحمت حق رسيدند و سکرات مرگ چشيده اند و تو اي سيد مرگ بمحمد خفيه روا نميداري مذهبي ازاينفاسدتر ميباشد سيد حميري گفت هيچ دليلي داري بر موت او حضرت فرمود بلي پدر من مرا خبر داد که من بر او نمازکردم و او را دفن کردم و با اين نيز آيتي بتو بنمايم دست سيد حميري را گرفته و ببرد تا بقبر محمد خفيه رسيدند آن حضرت دست بر قبر وي نهاد و دعا فرمود قبر شکافته شد مرد پير سفيد موئي بيرون آمد و خاک از خود ميافشاند و گفت يا ابا هاشم مرا ميشناسي گفتم نه گفت منم محمد بن الحنفيه گفت يا سيد امام بعد از حسين بن علي علي بن الحسين است و بعد از وي محمد بن علي الباقر و بعد از آن اينصادق و يا سيد قول صادق را قبول کن و بعد از آن بقبر فرو شد و قبر بهم آمد چون اينمعجزه ببرهان از آن حضرت بديد توبه کرد و مذهب کيسانيه را گذاشت و طريق اثني عشري برداشت و ايضا در بصائر از داود بن کثير مروي است که شخصي از اصحاب ما بحج رفت چون بخدمه حضرت صادق رسيد عرض کرد که پردو مادرم فداي تو باد زني داشتم فوت شد و تنها ماندم حضرت فرمود که بسياراو را دوست ميداشتي گفتم بلي فداي توشوم فرمود که چون بخانه روي خواهي



[ صفحه 161]



ديد که چيزي ميخورد راوي گويد که چون بخانه بازگشتم او را چنانديدم که نشسته و چيزي تناول ميکند و ايضا راوندي در خرايج از هرون بن قاسم بن عيسي الهاشمي از عيسي بن مهران روايت کرده که گفت مردي بود از اهل خراسان از ماوراء النهر نعمت بسيار داشت و دوستدار اهبيت عليهم السلام بود و معترف بفضل ايشان بود هر سال بحج ميرفت و بر خود وظيفه کرده بود که هرسال هزار دينار از براي امام جعفر صادق مياورد پس سالي زنش باو گفت که امسال مرا با خود بحجج ببر که حج کنم و فرزندان رسولرا دريابم و از مال خود تحفه و هديه ببرم مرد اجابت کرد پس آنزن از براي عيال و دختران حضرت صادق جامهاي فاخر مهيا نمود اما شوهرش نيز آن هزار دينار که هر سال براي آن حضرت ميبرد باز آنرا در کيسه کرد و در درج آنزن نهاد که در آنجا زرينه بود و قفل بر آن زد و چون بمدينه رسيدند آنمرد درج را خواست که هزار دينار امام را بخدمه او ببرد آنمرد درج را بگرفت و بقفل و مهر او نگاه کرد برقرار بود نقفل را بگوشد ديد که آنهزار دينار نيست زنرا گفت چگونه شده است گفت نميدانم و با ما هم کسي نيست که متهم باشد مرد زرينه زنرا نزد هم شهري خود برده هزار دينار قرض نموده پيش امام برد آن حضرت فرمود که آنهزار دينار که در درج بودما برديم و ما را احتياج شد کسي را فرستاديم نزد ما آوردند آنمرد را بصيرت زياد شد و زرينه زنرا که گرو گذارده بود بازگرفت بعد از آن بجهه کاري از سرا درآمد و چون باز گرديد ديد که زنش در حال نزع است پرسيد که او را چه شده گفتند که دردي بدلش درآمد چنين شد مرد ببالين وي نشست تازن وفات يافت پس چشمش را فرو خوابانيد و دهانش را بست و جامه بر او پيچيد و تهيه حنوط و کندن گورر نمود و پيش امام رفت و از وي درخواست تا تفضل کند و بر آن نماز گذارد پس امام دو رکعت نماز گذارد و دست بدعا برداشت و فرمود برو بمنزل خود که اهلت زنده گرديد آنمرد خود رفت هم چنان يافت که امام فرمود پس حمد و شکر نمود و برفتند بحج پس در طواف بودند که نظر آنزن بامام افتاد شوهرش را گفت که اينمرد کيست گفت اينست مولاي ما ابو عبد الله آنزن گفت بخداديدم او را که دست بر ساق عرش زده بود و گفت برگردانيد روح او را روح مرا بمن برگردانيدند.