بازگشت

نجمه 08


و ايضا در آن کتابست که ابن بابويه و قطب راوندي رحمهما الله بسند خود روايتکرده اند از ابن عباس که حقتعالي حضرت جرجيس را پيغمبر گردانيد و فرستاد او را بسوي پادشاهي که در شام بود و او را داذانه ميگفتند و بت ميپرستيد پس باو گفت که اي پادشاه قبولکن نصيحت مرا و سزاوار نيست خلق را که عبادت کنند غير خدا را و رغبت نمايند در حاجات خود بسوي غير او پس پادشاه بانحضرت گفت که از اهل کدام زميني فرمود که من از اهل رومم و در فلسطين ميباشم پس امر کرد که جرجيس را حبس کردند و بدن مبارکشرا بشانهاي آهني مجروح کردند تا گوشتهاي او ريخت و سرکه بر بدنش ميريختند و پلاسهاي درشت بر آن بدن مجروح ميماليدند پس امر کرد که سيخهاي آهن سرخ کنند و بدنش را بانهاداغ کنند و چونديد که باينها کشته نشد امر کرد که ميخهاي آهن بر رانها و زانوها و کف پاهاي او کوبيدند و چونديدند که باينها نيز کشته نشد امرکرد که ميخهاي بلند از آهن ساختند و بر سرش فرو بردند که مغز سرش روانشد و فرمود که سرب را آبکردند و بر بدنش ريختند و ستوي از آهن در زندان بود که کمتر از هيجده نفر آنرا نقل نميتوانستند کرد و حکم کرد که آنرا بر روي شکم او بگذارند و چونشب تاريکشد و مردم از او پراکنده شدند اهل زندان ديدند که ملکي بنزد آن حضرت آمد و گفت ايجرجيس حقتعالي ميفرمايد که صبر کن و شاد باش و مترس که خدا با تو است و تو را از ايشان خلاصي خواهد داد و ايشان چهار مرتبه تو را خواهند کشت و من الم و آزار را از تودفع ميکنم و چونصبحشد پادشاه گمراه آنمقرب درگاه اله را طلبيد و حک کرد که تازيانه بسيار بر پشت و شکم آن حضرت زدند و باز گفت ک او را بزندان برگردانيد و باهل مملکت خود فرمانها نوشت که هر ساحر و جادوگري که در مملکت او باشد براي او بفرستندپس فرستادند ساحريرا که از همه ماهرتر بود و هر جادوئيکه توانست کردو در آن حضرت تاثير نکرد پس زهر کشنده آورد و بانحضرت خورانيد پس جرجيس گفت بسم الله الذي يضل عند صدقه کذب الفجره و سحر السحره پس هيچ ضرر بانحضرت نرسانيد پس ساحر گفت که اگر من اينزهر را بجميع اهل زمين ميخورانيدم هر آينه قوتهاي ايشانرا ميکند و احشاي ايشانرا ميريخت و خلقت همه را متغير ميکرد و ديده هاي ايشانرا کور ميکرد پس ايجرجيس توئي نور روشني بخش راه هدايت و چراغ ظلمات ضلالت و توئي حق يقين و شهادت ميدهم که خداوند تو بر حق است و هر چه غير او است باطلست و باو ايمان آوردم و تصديق کردم به پيغمبران او وتوبه ميکنم بسوي او از آنچه کردم پس پادشاه او را کشت و باز جرجيس را بزندان فرستاد و او را بالوان عذاب معذبگردانيد و فرمود کن آن حضرت را پاره پاره کردند و در چاهي افکندند ومجلسي آراست و مشغولشد بشراب و طعام خوردن پس امر کرد حقتعالي باد را که ابر سياهي برانگيخت و صاعقهاي عظيم حادثشد و زمين و کوهها بلرزيدند و مردم همه ترسيدند که هلاک خواهند شد پس خدا ميکائيل را امر فرمود که بر سر چاه آمد و گفت برخيز ايجرجيس بقوت خداوندي که تو را آفريده و مستوي الخلقه گردانيده است پس جرجيس زنده وصحيح برخواست و ميکائيل او را از چاه بيرون آورد و گفت صبر کن و بشارت بادتو را بثوابهاي الهي پس جرجيس باز رفت بنزد پادشاه و گفت خدا مرا بسوي تو فرستاده است که بمن حجت بر تو تمام کند پس سپه سالار لشکر او گفت ايمان آوردم بخداي تو که تو را بعد از مردن زنده گردانيد و گواهي ميدهم که او حق است و هر خدائي غير او هست همه باطلند پس چهار هزار کس متابعت او کردند و ايمان آوردند و تصديق آن حضرت نمودند پس پادشاه همه را بشمشير قهر هلاک کرد و امر کرد که لوحي از مس ساختند و آتش بر روي آن افروختند تا سرخ شد پس جرجيس را بر روي آن خوابانيدند و سرب گداخته در گلوي او ريختند و ميخهاي آهن بر ديدها و سر مبارکش دوختند پس ميخها را کشيدند و سرب گداخته بجاي آنها ريختند و چونديد که باينها کشته نشد امر کرد که آتش بر آن حضرت افروختند تا سوخت وخاکستر شد و امر کرد که خاکستر را بباد دادند پس خدا امر فرمود حضرت ميکائيل را که حضرت جرجيس را ندا کردو زنده شد و ايستاد بامر خدا و رفت بنزد پادشاه در وقتيکه در مجلس عام نشسته بود و باز تبليغ رسالت الهي باو نمود پس شخصي از اصحاب آن گمراه برخواست و گفت در زير ما چهارده منبرهست و در پيش ما خواني هست و چوبهاي اينها از درختهاي متفرقند که بعضي ميوه دهنده و بعضي غير ميوه اگر سئوالکني از پروردگار خود که هر يک از اينها را درختي گرداند که پوست و برگ بهمرسانند و ميوه بدهند من تصديق تو ميکنم پس جرجيس بدو زانو درآمد و دعا کرد در همانساعه همه درخت شدند وشاخ و برگ و ميوه بهمرسانيدند پس پادشاه امر کرد که آن حضرت را در ميان دو چوب گذاشتند و چوبها را با آن حضرت با اره بدو نيم کردند پس ديگ بزرگي حاضر کردند و زفت و گوگرد و سرب در آنديگ ريختند و جسد شريف آن حضرت را در آنديگ گذاشتند و آتش در زير ديگ افروختند تا جسد آن حضرت با آنها بهم آميخته شد پس زمين تاريکشد و خدا حضرت اسرافيل را فرستاد که نعره بر ايشان زد که همه برو درافتادند و ديگ را سرنگونکرده و گفت برخيز ايجرجيس باذن خدا پس بقدرت حقتعالي آن حضرت صحيح و سالم ايستاد



[ صفحه 157]



و رفت بمجلس آنپادشاه شقي گمراه و باز تبليغ رسالت نمود و چون مردم او را ديدند تعجبکردند پس زني آمد بمجلس آنپادشاه شقي گمراه و گفت اي بنده شايسته خدا گاوي داشتيم که بشير آن تعيش ميکرديم مرده است ميخواهيم که آنرا زنده گرداني جرجيس فرمود که اينعصاي مرا بگير ببر و بر گاو خود بگذار و بگو جرجيس ميگويد که برخيز باذن خدا چونچنين کرد گاو زنده شد و آنزن ايمان آورد پس پادشاه گفت که اگر من اينساحر را بگذارم قوم مرا هلاک خواهد کرد پس همه اجتماعکردند بر قتل حضرت جرجيس پس امر کرد که آن حضرت را بيرون برند و گردن بزنند چون آن حضرت را بيرون بردند گفت خداوندا اگر اين بت پرستانرا هلاک خواهي کرد از تو سئوال ميکنم که مرا و ياد مرا سبب شکيبائي گرداني براي هر که تقرب جويد بسوي تو بصير کردن نزد هر هولي و بلائي و چون آن حضرت راگردن زدند و برگشتند همه بيکدفعه بعذاب الهي هلاکشدند انار لا فيها اشاره بدانکه از جمله موارديکه رجعت در امم سابقه واقع شده است قضيه زنده نمودن الياس است يونس بن متي را چنانکه ما کيفيت آنرا در ضبيحه پانزدهم از عبقريه چهارم از بساط سيم نقل نموده ايم مراجعه شود.