نجمه 07
در کافي در ضمن حديثي از امام باقر که غيبت ادريس و اعراض نمودنش از قوم خود را بيان نموده ميفرمايد که چون گرسنگي بر ادريس زورآور شد پس ادريس از جاي خود فرود آمد که طلب خوردني بکند براي رفع گرسنگي و چون بنزديک شهر رسيد دودي ديد که از بعضي خانها بالا ميرود پس بسوي آنخانه رفت و داخلشد و ديد پير زالي را که دو نان تنک کرده است و بر آتش انداخته است گفت ايزن مرا طعام بده که از گرسنگي بيطاقتشده ام زن گفت که اي بنده خدا نفرين ادريس
[ صفحه 156]
براي ما زيادتي نگذاشته است که بديگري بخورانيم و سوگند ياد کرد که مالک چيزي بغير از ايندو گرده نان نيستم و گفت برو و طلب معاش از غير مردم اينشهر بکن ادريس گفت که آنقدر طعام بمن بده که جان خود را بان نگاهدارم و در پايم قوت رفتار بهم رسد که بطلب معاش بروم زن گفت که ايندو گرده نانست يکي از منست و ديگري از پسر منست اگر قوت خود را بتو دهم ميميرم و اگر قوت پسر خود رابتو دهم او ميميرد و در اينجا زيادتي نيست که بتو بدهم ادريس گفت که پسر تو خورد است و نيم قرص براي زندگي اوکافيست و نيم قرص براي من کافي است که بان زنده بمانم و من و او هر دو باين يک گرده نان اکتفا ميتوانيم کردپس زن گرده نان خود را خورد و گرده ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمتکرد چون پسر ديد که ادريس از گرده نان او ميخورد اضطرابکرد تا مردمادرش گفت اي بنده خدا فرزند مرا کشتي ادريس گفت جزع مکن که من او را باذن خدا زنده ميگردانم پس ادريس دو بازوي طفل را بدو دست خود گرفت و گفت ايروحيکه بيرونرفه از بدن اين پسر باذن خدا برگرد بسوي بدن او باذن خداو منم ادريس پيغمبر پس روح طفل برگشت بسوي او باذن خدا پس چون آنزن سخن ادريس را شنيد و پسرشرا ديد که بعد از مردن زنده شد گفت گواهي ميدهم که تو ادريس پيغمبري و بيرون آمد و بصداي بلند فرياد کرد در ميان شهر که بشارت باد شما را بفرج که ادريس بشهرشما درآمده است تا آخر حديث که ما تمامه آنرا من البدو الي الختم در صبيحه دويم از عبقريه چهارم از بساط سيم نقل نموده ايم مراجعه شود.