بازگشت

نجمه 05


و ايضا در آن کتابست که بسند معتبر از حضرت صادق منقولست که روزي حضرت عيسي در سياحت خود بشهري رسيد که اهلش مرده بودند و استخوانهاي ايشان در خانها و بر سر راهها افتاده بود چون اينحالترا مشاهده نمود فرمود که اينها بعذاب الهي هلاکشده اند زيرا که اگر بمرگ خود مرده بودند يک ديگر را دفن ميکردند پس اصحاب آن حضرت عرض کردند که ميخواهيم بدانيم قصه ايشانرا که بچه سبب هلاکشده اند پس حقتعالي وحي نمودبعيس که ايروح الله ايشانرا ندا کن تا جواب بگويند پس حضرت عيسي فرمود که اي اهل شهر پس يکي از ايشان گفت که لبيک ايروح الله فرمود که چيست حال شما و قصه شما چه بود گفتند صبح در عافيت بوديم و شب خود را در هاويه ديديم عيسي پرسيد که هاويه کدام است گفت درياي چند است از آتش که در آندرياها کوهها از آتش هست عيسي فرمود که چه عمل شما را بچنين حالي انداخت گفت محبت دنيا و عبادت طاغوت يعني اطاعه اهل باطل فرمود که محبت دنياي شما بچه مرتبه رسيده بود گفت مانند محبت طفل مادرش را که هر گاه باو رو مياورد شاد ميشود و هر گاه پشت ميکند محزون ميشود فرمود که عبادت طاغوت شما بچه مرتبه رسيده بودگفت هر امر باطليکه ما را بان مامور ميساختند اطاعت ايشان ميکرديم فرمود که بچه سبب تو در ميان ايشان با من سخن گفتي گفت زيرا که ايشانرا لجامهاي آتش در دهانکرده اند و ملکي چند در نهايت غلظت و شدت بر ايشان موکلند من در ميان ايشان بودم و از اينان نبودم چونعذاب بر ايشان نازلشدمرا نيز فرو گرفت پس من بموئي آويخته ام در کنار جهنم و ميترسم که در جهنم بيفتم پس عيسي باصحاب خود فرمود که خوابکردن بر روي مزبلها و خوردن نان جو با سلامتي دين خيريست بسيار.